سادات
وارد پارکینگ که شدیم روی در آسانسور نوشته بودند ملاقات با حاج آقا سادات طبقه اول. ملاقات با سیده خانم طبقه دوم. رسم خوب بعضی قمیهاست که در مهمانیها مردانه و زنانه را جدا میکنند. دکمه 1 و 2 آسانسور را فشردیم و منتظر شدیم. آسانسور طبقه یک ایستاد و همسرم پیاده شد. نمی دانستم چطور باید همسرم را به آقاسید محاسن سفید معرفی کنم. بعداز تبریک عید گفتم: “من همکلاسی حوزه دخترتان هستم و ایشان همسرم هستند!” حاجآقا با گرمی از همسرم استقبال کردند و گویا با اینکه مهمان زیاد داشتند از رئیس بانک و استاد دانشگاه و غیره؛ اما تا پایان مجلس کنار یک طلبه ساده نشسته بودند که غریبی نکند و مهمان نوازی را به حد اعلا رسانده بودند.
آسانسور روی طبقه یک استپ کرده بود و از پا قدم ما خراب شد. لذا یک طبقه ناقابل را با پله بالا رفتم تا سیده خانمها را ملاقات کنم. هنگام مصافحه و دیده بوسی “الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَةِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّةِ عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ.” را خواندیم و چقدر این دیدار گرم و دلنشین بود.
وقتی نشستم خبری از پذیرایی آنچنانی نبود، گز و سوهان سنتی به جای شیرینیهای کارخانهای مصنوعی روی میز خودنمایی می کرد و عطر چای دارچین تازه دم فضا را پر کرده بود. چای را برداشتم و محو تماشای رنگ زیبای آن شدم که سیده خانم با وقار و متانت یک پنج هزار تومانی تا نخورده که بوی نویی می داد درون یک سینی مسی قلمزنی شده به سمتم گرفتند. خیلی تشکر کردم. گفتند: “تحفه درویشی است، قابلی ندارد.” گفتم: “برکت است سیده خانم.”
اکنون ساعتها از دیدار من با آن بانو می گذرد ولی آرامش آن خانه سادات هنوز با من است. چه ساده و صمیمی بودند. خانهشان بوی ذریه حضرت زهرا(س) میداد. چه خوب است که عید غدیر را داریم و چه نعمتی است داشتن دوست سادات. خدایا متشکرم…
عیدتان مبارک