قواعدُ السفر!
عازم بودیم، پیش مهربان جان!
قطار تهران_مشهد ساعت 6:30
توی سالن راه آهن این طرف و آن طرف می رفتم با چادر و یک چمدان سنگين و پسر بچه اي بازيگوش که مدام باید ارتعاشات حنجره مبارک را بالا و پایین کني تا کمی معقولانه تر رفتار کند!
بعضی ها سبک و آرام نشسته و تابلو اعلانات را نگاه می کردند تا نوبت رفتنشان شود، شاید هم آمدن. چه فرقی می کند!
ارزش سبکبالي را اینجاها می فهمی، تازه نه گرما بیداد می کند نه تشنگی، و نه حتی در روزی گیر کرده ای که پنجاه هزار سال باشد!
خوش بحال قليلٌ من الآخرين از مسافرهای قیامتی! بدون اضافه باری دست و پا گير، گیت ها را یکی پس از دیگری رد می کنند تا به فرجام نيکشان برسند.
قبرهای خالی منتظرند!
هر بار چقدر ذهنم را درگیر می کند این سکوت پر از فریاد و مبهم قبرستان چقدر برایم تذکر است. آرامم می کند.
انگار آب سردی است بر آتش گُرگرفته ی لذات دنیا که دلم را بدجور به زنجیر کشیده…
سرگردان قدم می زنم. ندای قلبم بیدار می شود و آهسته در گوشم زمزمه می کند:
«به زودی متوجه می شوی که چه کلاه بزرگی سرت گذاشت این پست بی مقدار. هر روزت را به بهانه ی جبران فردا چه بی رحمانه از تو ربود این سه طلاقه ی علی! وتو چه ساده لوحانه به استقبالش رفتی!!!»
جمله ی ستودنی امیر بیان امام علی علیه السلام در دلم غوغا به پا می کند:
در شگفتم از کسی که می بیند از جان و عمر او کاسته می شود و با این حال برای مرگ آماده نمی شود.
آه می کشد مولایم و چه در جانم اثر می کند. آه… آه… مِن قِلّه الزّادِ و بُعدِ السَّفر: امان از دوری راه و توشه ی اندک…
چه حس خوبیست…احساس سبکی رهایم نمی کند! چقدر آزاده بودن زیباست!
اما باز هم شهر؛ بازار؛ آدم ها؛ دیدارها؛ زبان؛ این کژدم بی شاخ ودم !!!
و همان حال همیشگی: تو هنوز وقت داری! آرزوهایت، همسرت، فرزندانت، تحصیلت، حتی لباس گل گلی پشت ویترین مغازه هم ذهنم را در گیر خود می کند.
و می گوید: جانم به قربانت سن و سالی نداری که یاد مرگ را یدک می کشی!
نت را روشن می کنم. سمیه امروز نوشته: خدای من! خط قرمز کشیدی بر تمام بافته های ذهن بیمارم! چه بهت عجیبی! حیرانی دردناکی! سرگردانی بی امانی! همگی با هم قصد جانم را کرده اند.
سمیه امروز مادر پسرک چهارساله ای را دیده که یک روزه پیر شده بود. تنها پسر خانواده جلوی چشمانشان به ماشین خورد و در جا فوت کرد!!
شاید به زودی نوبت من شد!
امروز را نه!! همین لحظه را دریابم!!!
لذت چای دارچین
چقدر با بهت به کوچه پس کوچه های شهرش خیره شده!
انگار نه انگار که فقط 15 سال است ایران را ترک کرده!
آنقدر بابت ظاهر برخی، چانه اش را به یقه اش چسبانده که نگو و نپرس!
استاد فیزیک یکی از بهترین دانشگاه های استرالیاست و آمریکا در پی بورسیه کردنش!
به خانه می آید…
سکوت یاسر اصلا با شخصیت گذشته اش برایم قابل جمع نیست!
پشت پنجره ی اتاق روی صندلی مثل همیشه با استکان چای دارچین نشسته!
باز هم با قلم و کاغذ درد دل کرده:
«روزگار ما بدبختی های زیادی را از زن گرفت و بدبختی های زیادی را به او داد!
در گذشته انسان بودن زن فراموش شده بود و در روزگار ما زن بودن زن!
به راستی زنانگی ات را کجای روزگار رها کردی بانوی سرزمینم؟؟ چه شد که کوچک شمردی و کم دیدی اش؟؟
دلم گرفته از عفاف های هجرت کرده! چادرهای به باد سپرده! چقدر غریبه ام اینجا!
شاید کم کاری از من بوده! حتما روزی بر خواهم گشت…»
گردنش درد می کند!! چای دارچینش هم دیگر از دهن افتاده!!! انگار دیگر چیزی برایش لذت ندارد!!
الفتح قریب
چند مرد درشت هیکل عراقی، لباس نظامی بر تن، کنار ماشین جنگی ایستاده بودند. سبیل کلفت و اسلحه ی دوشی هم بر ابهت شان افزوده بود.
پرچم عراق که در باد رقصید صحنه تداعی گر جنگ تحمیلی شد!
چند دهه پیش او موظف بود به من شلیک کند و من هم.
اما او اکنون مامور امنیت من شده. من هم او را “برادرم” خطاب می کنم.
گزینه های روی میز را دگرگون کردیم. تاریخ را تغییر خواهیم داد. فتوحات دیگر را در پیش خواهیم گرفت. آوینی برخیز و روایت کن!
عند قبرالحسین
روضهخوان که روضه گودال قتلگاه را میخواند،دلم پاره پاره شد.
رسید آنجا که خانم زینب کبری بر سرو صورتش میزد و وااُماه میگفت. احساس کردم اینجا همان عندقبرالحسین آیتالله بهجت است. آنجا که فرمودند: هر وقت دلت شکست و یاد اباعبدالله افتادی همانجا عند قبر الحسین است. لازم نیست درکنار قبرش باشی. با معرفت سلامش کن.
می فرمودند: قدیم اربعین که میشد اطراف حرم جای سوزن انداختن نمیماند.
خدا رحمتشان کند. آن سالها پیش بینی چنین روزی را هم کرده بودند. فرموده بودند که اگر راهها را باز کنند برای زیارت کربلا خدا می داند از کجا تا کجا جمعیت موج بزند. و هر کس هرجا باشد و یاد حسین(ع) کند برایش عند قبرالحسین است. لازم نیست در جوار حرم مطهر حضور داشته باشد.