تقدیر
نقل شده مردی در نزد سلیمان نبی ع بود . عزرائیل بر آنها گذر کرد در حالی که به آن مرد ، با حالتی خاص نگاه می کرد . بعد مرد از سلیمان نبی علیه السلام پرسید : او که بود ؟
حضرت فرمود : او عزرائیل بود !
مرد وحشتزده شده و به سلیمان نبی اصرار کرد که مرا با قالیچه ی خود ، به دورترین نقطه بفرست !
لحظه ای بعد که از قالیچه ی سلیمان نبی در نقطه ای دور پیاده شد ، عزرائیل جان او را گرفت !
مدتی بعد سلیمان نبی از عزرائیل سوال کرد که چرا به آن مرد نگاه خاصی کردی ؟ عزرائیل جواب داد : بنا بود من لحظه ای دیگر جان او را در هندوستان بگیرم ، تعجب کردم او را نزد شما دیدم ! “
شهر ما که زلزله شده بود یه عده رفته بودند ترمینال تا بلیط بگیرند، بروند شهرستان!
لا حول و لا قوة الا بالله
رسوایی در سکانس آخر
سال ۱۳۶۲ که برای اولین بار از جعبه جادویی دیده شدید، شاید کمتر کسی فکر می کرد که روزی تا این اندازه محبوب دل ها و مشهور چشم ها شوید. فیزیک بدنی و صورت خاص شما، امکان گریم های متنوع را برایتان به ارمغان آورد تا جایی که در نقش هایی کمتر از سن و سال تان و حتی در قالب یک زن ظاهر شدید.
شما بیشتر از سال های عمر من، سابقه نقش آفرینی در سینما و تلویزیون دارید. و همواره به خاطر بازی های کمدی و طنز شناخته شده بودید. اما این بار سکانس آخر فیلم اخیرتان تمام لبخندهای گذشته را بر لبان من و خیلی های دیگر خشکاند. فیلم نامه را چه کسی نوشته بود؟ ای کاش بدون نظارت کارگردانی ماهر، نقش نمی آفریدید!
دارنده نشان درجه یک فرهنگ و هنر! نسل جوان، نوجو و آرمان گراست؛ او با چهره ای که روزگاری محبوب ترین هنرپیشه کشور بوده آشناست، روح تشنه نسل جوان را چگونه سیراب کردید؟ وقتی می بیند پیشکسوت سینما به یک سگ اجازه می دهد تا تمام صورتش را لیس بزند، پس جرئت می یابد که برای سگ جشن تولد بگیرد یا بر سر مزارش حاضر شود.
چه بر سر هنرپیشه های ما آمده که با پولهای کلان، برای انسان ها نقش بازی می کنند ولی سنگ سگها را به سینه می زنند و از او می خواهند که پیش خدا سفارششان را بکند. یکی هم که قبلا گفته بود سگ نجس نیست. یعنی بیشتر از خدا می فهمد یا عمدا می خواهد با سخن خداوند مخالفت علنی کند.
آقای اکبر عبدی!
دیالوگ معروف تان در فیلم رسوایی را به یاد دارید؟ اگر خود را تکان ندهید خدا شما را تکان می دهد! می خواستم بگویم این سکانس آخرتان بدجوری شما را رسوا کرد!
من از این آدم های خشکه مذهب که تمام دین را در نجس و پاکی می دانند نیستم. آن صورت نجس شده شما، البته که با شستن آب پاک می شود، اما آقای هنرپیشه! می خواهم بگویم یک عمر برای سینما عبد بودید و به هر ساز کارگردان ها رقصیدید و بازی درآوردید، اما این آخری در محضر خدا و خَلق، خوب ظاهر نشدید!
امیدوارم مثل سال ۱۳۹۴ بعد از آن سخنان توهین آمیز و بی احترامی به مردم عرب، بیایید و بگویید از فیلم تان سوء برداشت شده است! باید آن لحظه لیسیدن صورتم توسط سگ، شطرنجی می شد!
من و ملت ایران منتظر توضیح تان هستیم…
یلداهای مجازی
یکی از سرگرمیهایم از بچگی دیدن آلبوم عکس بود. چه زمانیکه آلبومها آلبوم بودند و چه حالا که آلبومها گالری گوشیهای اندروید و … شدهاند.
چند روز پیش داشتم عکسهای شب یلدای سال گذشته را میدیدم.مادر جون کرسی گذاشته بود مثل هر سال. همه دور کرسی نشسته بودند. مثل هرسال. سینی انار و انجیر خشک و برگه زرد آلو و… که اکثرشون فراورده منزل بودند به دست مادر جون، روی کرسی خودنمایی میکرد. مردها،طبق رسم خانه مادرجون، پایهی بالا نشسته بودند. خانمها پایهی بغل و بچهها که جوان بودند، پایه پایین. در خانه مادرجون هرچیزی جایگاهی دارد و هنوز دنیای مدرن امروز نتوانسته ترتیب بزرگ به کوچک را به هم بریزد. سینی چای از جلو بزرگ ترین فرد شروع به گردش میکند. دیس غذا از جلو بزرگتر به تعارف در میآید. وقتی بزرگتر شروع به صحبت میکند کوچکترها ساکتند و آرام. درخانه مادرجون پچپچ ها و خندههای ریز در حضور بزرگترها جایی ندارد. کوچکترها هرقدر صدایشان رسا باشد در حضور بزرگتر تارهای صوتیشان در آرامش است. و خیلی چیزهای دیگر که حالا در میان ما رنگ باخته است ولی درخانه مادرجون بر سر جای خودش مانده است.
چقدر عکسها زیبا بود. همه خندهرو ، همه شاد ، همه دلخوش، برای همان چند ثانیه بلندی شب، که البته بهانهای بود برای دورهمی. عکس از نمای پایین اتاق گرفته شده بود.طوری گرفته شده بود که عکاس در گوشه تصویر مشخص بود و به قول معروف سلفی شب یلدا بود. همه گوشی در دست بودند. با هم میگفتند و میخندیدند اما، یک طرف حواسشان به گوشیهایشان بود. مثلاً در کنارهم نشسته بودند اما، باز هم بعضی نتوانسته بودند این یک شب را دل بکنند.
به یاد عکس شب یلدای سالهای دور افتادم. آنوقت که شاید ده دوازده سال بیشتر نداشتم. شب یلدایی بود که در خانه پدرم برگزار شده بود. کرسی بود و انار بود و آجیل و انجیر خشک و ….اما، آنسالها در دست خانمها میلهای بافتنی بود و در دست مردها کاسه تخمه. وقتی هم که به هم میرسیدند فقط در چشمهای هم نگاه میکردند و به حرفهای هم گوش میکردند. چقدر تفاوت بود بین این دو عکس. عکس یلدای سال قبل با کیفیت فوقالعاده در صفحه گوشی خودنمایی میکرد. گویی همه در مقابل قاب آینه ایستاده اند. اما روحی که در عکس بیست سال پیش بود آنرا بعد از گذشت اینهمه سال هر روز در نگاه ما زنده تر میکرد. چهرهها گل انداخته و چشمها درخشان. گرمای کرسی را میشود حس کرد، با آنکه بیست سال از آنروزها گذشته است.
عمرها می گذرند، نمی آیید؟
آن روزها هنوز خواندن و نوشتن نمی دانستم تا اسم تان را بنویسم، اما شما را می شناختم. پدرم را دیده بودم که بعد از خواندن دعای ندبه ی روزهای جمعه، می ایستاد و دست راست را بر روی سرش می گذاشت و به شما سلام می داد. مادرم سواد خواندن دعا را نداشت، اما چادر به کمر می بست و حیاط را آب و جارو می کرد. صدای آواز پرنده ها را که می شنید زیر لب زمزمه می کرد: اللّهم کُن لِوَلیک الحُجه بِن الحَسن….
هنوز بوی گل های حُسنِ یوسف را که از نوشیدن آب صبحگاهی، معطر شده بودند، در خاطر دارم. بعدازظهر که می شد با دختران همسایه روی سکوی جلوی درب حیاط می نشستیم. گل می گفتیم و گل می شنیدیم. پیرمردی می آمد و به ما شکلات می داد و می گفت: کام تان را شیرین کنید و برای سلامتی مسافر جمعه دعا کنید.
آن روزها می دانستم که شما یک روز جمعه خواهید آمد؛ این روزها نمی دانم چند جمعه ی دیگر از عمر من باقی مانده است!
اما مولا جان!
امروز من می توانم از شما و برای شما بنویسم.
می خواستم بگویم: من و دوستان دوران کودکی ام جوان شده ایم. والدین جوان مان پیر شده اند، آن پیرمرد مهربان هم از دنیا رفت، نمی خواهید بیایید؟
ای بهار انسان ها! عمرها می گذرند. این جمعه که نیامدید. پاییز هم تمام شد. زمستان آمد. ولی شما نیامدید…
یادداشت یک زلزله زده البرزی
بدون بالش سر روی زمین گذاشته بودم و داشتم با خواهرم گپ میزدم. دخترکم بالای سرم آرام مشغول بازی بود که یک لحظه صدای خالی شدن بار خاور آمد. با ترس و تردید گفتم زمین داره می لرزه؟؟ که خواهرم فریاد زد یا حسین زلزله!!!
نفهمیدم چطور بچه را زیر بغل زدم و دویدم ولی چون زمین هنگام لرزیدن مثل گهواره است حفظ تعادل سخت بود . به نظرم موضوع صحبت من و خواهرم خیلی بی اهمیت جلوه کرد!
صدای افتادن یخچال و شکستن ظروف وحشت صحنه را بیشتر می کرد.
بچه را سفت به جانم چسباندم و با هم به زمین افتادیم. جیغ و داد حیوانات هم بلند شده بود. یک نگاه کردم دیدم ضروری ترین وسیله کاپشن دخترک و چادرم است چقدر بقیه اسباب به چشمم بیخود آمدند!
صدای خش خش ریزش ساختمان به گوش آمد. نزدیک چارچوب در که شدم دیدم آشپزخانه یکباره ریخت. همسرم را نمی دیدم ولی ناله شهادتینش مرا از دنیا منقطع کرد! خواستم برگردم سمت صدا که کتابخانه چپه شد و راه خروج سخت.
ستون خانه که هیچ، ستون زندگی ام از هم فروپاشید. دوست داشتم بنشینم همان خاک ها را بر سرم بریزم. محشری بود. همه تلاش ها فقط و فقط برای زنده ماندن. پدرم ما را از لای در هل میداد که زودتر رد شویم. گرد و خاک دیدمان را ضعیف کرده بود. همه اینها در چند ثانیه داشت رخ می داد. انگار زلزله ما را در قوطی آپارتمان تکان میداد و ما هی به در و دیوار می خوردیم. آنقدر که در راه پله بچه از دستم پرت شد و قل خورد در پاگرد بعدی …
همه وجودم التماس شد و خدا را از ته دلم فریاد کردم. پشت سرش من هم افتادم. تا آمدم دست دراز کنم که دخترکم را بردارم تیر آهن افتاد روی جگر پاره ام. یک مایه گرمی را پشت کمرم حس کردم… دیگر بعد از آن را هیچ یادم نیست.
فقط چند ثانیه بیشتر اگر زمین می لرزید، این خطوط خیال نبود، خاطره بود! خواستم بگویم همین قدر به نبودن نزدیکیم…