تقدیر
نقل شده مردی در نزد سلیمان نبی ع بود . عزرائیل بر آنها گذر کرد در حالی که به آن مرد ، با حالتی خاص نگاه می کرد . بعد مرد از سلیمان نبی علیه السلام پرسید : او که بود ؟
حضرت فرمود : او عزرائیل بود !
مرد وحشتزده شده و به سلیمان نبی اصرار کرد که مرا با قالیچه ی خود ، به دورترین نقطه بفرست !
لحظه ای بعد که از قالیچه ی سلیمان نبی در نقطه ای دور پیاده شد ، عزرائیل جان او را گرفت !
مدتی بعد سلیمان نبی از عزرائیل سوال کرد که چرا به آن مرد نگاه خاصی کردی ؟ عزرائیل جواب داد : بنا بود من لحظه ای دیگر جان او را در هندوستان بگیرم ، تعجب کردم او را نزد شما دیدم ! “
شهر ما که زلزله شده بود یه عده رفته بودند ترمینال تا بلیط بگیرند، بروند شهرستان!
لا حول و لا قوة الا بالله