حکومترانی زبان
بحث این بود که دخترها باید هنگام انتخاب همسر، حواسشان به جنس مادر طرف هم باشد! که اگر شیشه خرده داشته باشد رسما زندگی پر دردسری خواهد داشت.
معصومه گفت هیچ کدامتان مثل من زرنگ نیستید! یک مادرشوهری انتخاب کردم اعلا!! من عاشقش هستم!!! او هم عاشق من!!!!
تعجب بقیه هم مثل همین علامات تعجب بیشتر شد. همه منتظر بودند ببینیند مادرهمسر معصومه چه آپشنی دارد و رمز موفقیتش چیست.
که ادامه داد..
آذری زبان است و یک جمله فارسی نمیتواند بگوید من هم بلد نیستم یک جمله آذری بگویم!
جمع ترکید از خنده.
گفتم معصومه انگار که با یک ناشنوا وصلت کرده ای!!
آن یکی گفت نه معصومه رفته قسمت تنظیمات مادرشوهر زده رو سایلنت!
دیگری گفت به نظرم رفته تو قسمت تغییر زبان!
معصومه گفت خلاصه که رابطه ما اینطوری است که من هی لبخند میزنم به او، او هی لبخند میزند به من! در این چهارسال زندگی مشترک حتی یک بار هم از یکدیگر دلخور نشده ایم. چون هیچ حرفی رد و بدل نشده که بخواهد ناراحت کننده باشد! من تجربه کرده ام درستی این را که اول صبح اعضای بدن احوال همدیگر را می پرسند و همه ی اعضا به زبان می گویند اگر تو بگذاری ما حالمان خوب است !
به برکتِ نبودِ اینترنت
آن روز که اینترنت قطع شد و تلگرام فیلتر، فرصت را غنیمت شمردم تا به کارهای عقب افتاده ی خانه رسیدگی کنم.
از تمیز کردن داخل یخچال و مرتب کردن دو طبقه ی پایین اجاق گاز که مدت هاست به جای فر، به عنوان میکرو انباری جهت چِپاندن وسایل اضافی استفاده می شد. یه جاروی حسابی شامل زیر و روی فرش و موکت و مبل. لباس های نیاز به طهارت بچه ها را آب گرفتم بعد انداختم داخل ماشین لباس شویی تا با پودر شسته و خوب آبکشی شده که زودتر هم خشک شوند. سرویس ها را هم نظافت کردم.دستی به روی اتاق بچه ها کشیدم.
تا برنج دم بکشد با بچه ها بازی کردیم. وقتی که حسابی گرسنه شدند سر سفره نشستیم و با هم غذا خوردیم. قبل از خواب هم برایشان کتاب داستان خواندم. آن روز فهمیدم که فضای مجازی چقدر مرا از زندگی حقیقی دور کرده بود. و چقدر امروزم بدون اینترنت پربرکت بود.
حیف که آن شب مثل شب قبل همسرم خانه نبود تا خانه داری مرا ببینید. او این دو شب به دنبال شلوغی و اغتشاشات خیابان، بخاطر تعهد کاری و شغلی اش آماده باش نظامی بود. فرقی ندارد شلمچه، حلب، قدس یا کوچه پس کوچه های شهر، بسیجی همیشه پابه پای انقلاب است. خدایا خودت مراقب تمام کسانی که به کشور خدمت می کنند باش و شر دشمنان را به خودشان بازگردان.
ورزش قهرمانی زنان
سالها پیش وقتی مدرسه میرفتم در یکی از برنامههای پرورشی، دختری را دعوت کردند که حرکات نمایشی یکی از ورزشهای رزمی را اجرا میکرد، چه اجرای زیبایی! بسیار علاقهمند شده بودم که من نیز آن حرکات را انجام دهم. اما هیچوقت مادرم اجازه نداد که باشگاه بروم و حسرت ورزشکارشدن را برایم ابدی کرد. منطق مادرم این بود که این ورزشها به من صدمه میزند، دست و بالم را میشکند، یا مشتی به چشمم میخورد و دیگر هیچ. آهسته میگویم: هنوز هم دوست دارم کاراته یاد بگیرم.
چندسالی است که تب رسیدگی به ورزش بانوان بالا گرفته است، سطح آگاهی خانوادهها افزایش یافته و همانطور که دخترانشان را به مدارس زبان انگلیسی میبرند تا در آینده برای خودشان کسی شوند، یا آنها را برای یادگیری پیانو از این سرِ شهر به آن سرِ شهر میبرند، آنها را به باشگاه ورزشی هم میبرند تا در مسابقات مدال بیاورند و قهرمان ملی شوند.
تبلیغات نیز در این زمینه بسیار گسترده است، چنانکه از سویی به بانوان میگویند به ورزشگاه مردان بروند و بازی آنها را از نزدیک تماشا کنند، تشویقشان نمایند و البته تشویق هم بشوند؛ این یعنی احترام گذاشتن به حقوق و آزادی زن. حال اگر دولت پافشاری کرد و اجازه نداد، بر طبل حقوق بشر نواخته میشود که وابانوانا! حق شما پایمال شده است.
از سوی دیگر، به زنان تلقین میگردد به باشگاههای ورزشی بروند، در مسابقات شرکت کنند، قهرمان ملی بشوند و به مسابقات جهانی و المپیک راه پیدا کنند، مدال بیاورند و البته با حجاب اسلامی مدال هم بشوند!
یک بوکسور خانم در مسابقات جهانی مشت میخورد، صورتش زخمی میشود ولی برای مدال میجنگد و قهرمان هم میشود. کاراتهکار زن نیز برای مدال میجنگد، ضربه میخورد، حقش را میخورند و مدال نمیآورد. شمشیرزنی، کنفو، فوتبال و … نیز همین سرنوشت را دارند. ماهها در اردوی تیم ملی و به دور از خانواده هستند که در مسابقات مدال بیاورند.
عکاسان از حرکات بانوان ورزشکار عکس میگیرند، گزارشگران از بازیشان گزارش خبری تهیه و با آنها مصاحبه میکنند و نتیجهی آنرا در اینترنت و بنگاههای خبری پخش مینمایند. تصاویرشان را که میبینی از حجاب اسلامی فقط یک روسری چسبان بر سر دارند.
یکی از حسرتهای بزرگ مردم در مسابقات المپیک نیز این است که کشور چین همیشه بیشترین مدال را میآورد، چون زنانشان در همهی رشتهها بازیکن مدالآور دارند، اما ایران همهی زنانش را برای مسابقات نمیبرد، بنابراین هیچگاه رتبهی تیمی بالایی نمیآورد.
هدف ورزش قهرمانی برای بانوان و حضور آنها در مسابقات ورزشی مردان چیست؟
نگاهی به تصاویر ورزشکاران زن در حین بازی نشان میدهد که بالارفتن تب ورزش بانوان درمیان خانوادهها و خود دختران بیدلیل نیست. البته این بدان معنا نیست که ورزشکاران بخواهند بدحجاب شوند، یکی از آسیبهای ورزش قهرمانیِ برونمرزی این است که دختران با حجاب کامل اسلامی نمیتوانند در میدان مسابقه شرکت کنند و مدال بیاورند، هدف تغییر کرده است، تبلیغ حجاب هدف نیست، مدالآوری هدف است.
حضورت را می پذیرم!
حدود سه ماه از اثاث کشی ما به خانه ی اجاره ای فعلی مان می گذرد. اما می خواهم از خانه ی قبلی برایتان بگویم. یک واحد ۸۵متری طبقه اول، نوساز، تر و تمیز. هر کس که می آمد می گفت: بَه چه خانه ی خوبی! ستون هایش نشان می دهد که در مقابل زلزله مقاوم است، طبقه ی اول هم که هست، برای فرار فرصت خوبی دارید. ان شاء الله که همین را بخرید.
یک سالی که آنجا بودیم زلزله نیامد اما از اردیبهشت ماه با گرم شدن هوا مهمان های ناخوانده ی ما از راه رسیدند. پشت خانه ی ما منطقه وسیع خاکی و خالی بود. بالکن هم به همان سمت مُشرف. مهمان های ما، مارمولک های بزرگ و کوچکی بودند که از در بالکن می آمدند. دیدن برخی که به قول پسرم بابای بچه مارمولک بودند، وحشت به جان من می انداخت. نمی دانید چه سر به زیر شده بودم! مدام نگاهم به زیر پایم بود. فقط شب و روزی که به خانه ی پدرم می رفتم سرم را راحت روی بالش می گذاشتم. وقتی هم که برمی گشتم ابتدا از جلوی در ورودی، کل پذیرایی را دید می زدم و وارد خانه می شدم. گاهی هم بین مسیر در ورودی تا اتاق، مارمولکی از کنارم رد می شد. دو بار هم زیر پایم حسش کردم، احساس بدی بود.
شاید برای تان سوال شود که چرا درِ بالکن را نمی بستیم؟ خانه ی مستاجری و هزار درد سر! کولر نداشتیم و صاحب خانه نه خرید کولر را تقبل می کرد و نه می پذیرفت که ما خودمان بخریم و بعد هنگام تخلیه، هزینه را حساب و کتاب کنیم. بماند که روزهای گرم تابستان و ماه رمضان را هم چگونه گذراندیم. جرئت به تله انداختن و زنده گرفتن مارمولک ها را نداشتم و به ناچار با ضربه های دم پایی خدمت شان می رسیدم. اما از این کار عذاب وجدان هم داشتم.
مادرم طلبه نیست اما اعتقادات خاصی دارد. می گفت: مارمولک ها را قسم بده و بگو شکایت تان را به خدا و حضرت سلیمان (ع) می برم، چرا آسایش مرا مختل کردید! من می خندیدم ولی حرف او را عملی می کردم، یکی دو روزی هم خبری از حضورشان نمی شد. بالاخره تصمیم گرفتم با ترس و دلهره ام کنار بیایم و بی خیال حضور مارمولک شوم. راستش را بخواهید بعد از آن، ترسم کمتر شد با اینکه باز می دیدم و با دم پایی به جان شان می افتادم.
مادرم مرا از این کار نهی می کرد، می گفتم: اُقتُلَ الموذی قَبل اَن توذی!(حیوان موذی را قبل از اینکه به تو آزاری برساند بکش)؛ او هم سرش را از سرِ تاسف تکان می داد.
همه ی این ها را گفتم تا به اینجا برسم که در خانه ی کنونی که طبقه ی چهارم است دیگر مارمولک نداریم اما در این سه ماه دو بار زلزله را احساس کردیم. امروز نزدیک اذان مغرب با تاریک شدن هوا، خوفی به دلم نشست. یاد زلزله ی چند شب پیش و امکان تکرارش برای امشب مرا ترساند. تصمیم گرفتم این بار حضور مهمان ناخوانده یعنی زلزله را بپذیرم و آن را به عنوان پدیده ی طبیعی و راهی جهت نزدیک شدن به خداوند در نظر بگیرم. هنوز راه زیادی مانده تا به باور قلبی برسم به همین دلیل با خدایم نجوا کردم که: من با زلزله تا ۵ ریشتر هم کنار می آیم ولی بیشتر از این را خودت یاری ده !!
راستی الان که این متن را می نوشتم احساس کردم دیوار ها لرزید. به لامپ نگاه کردم، دیدم ساکت و آرام سر جایش ایستاده!
خدا رو شکر!
بدوارث و بی وارث
روضه که میروی، یک دعای سؤالبرانگیز تو را به هم میریزد: بر بیوارث و بدوارث صلوات.
چه دعای دردناکی! در کودکی و نوجوانی معنای این دعا را نمیدانی و فقط صلوات میفرستی. بزرگتر که میشوی، فقه که میخوانی، زندگیهای دیگران را که میبینی، خودت که زندگی میکنی، این دعا تو را میترساند. دعای ترسناکی است، تصور کن روزی را که میمیری و کسی نیست که تو را به خاک بسپارد و برایت خرما خیرات کند و طلب آمرزش نماید.
بدوارثی آدمها را روزی میفهمی که همسایهات میمیرد و کسی نیست که برایش قرآن پخش کند، در خانهاش را باز کند. بدوارثی آدمها یعنی اینکه همسایهات تنها باشد و دخترش بعد از نهسال دوری از مادرش برای ختمش بیاید و برود. بدوارثی یعنی پسرت بیاید و خانهات را طلب کند و تو را با ترس رفتن به خانهی سالمندان تنها بگذارد و برود.
بیوارثی آدمها نیز دردناک است. بیوارثی یعنی مرد باشی و 60 سال زندگی کنی و مادرت برایت آستین بالا نزند که خودش تنها نشود و تو در تنهایی و غربت سکته کنی و بمیری و کسی نفهمد مردهای، بعد از سهروز مادر و خواهرانت بیایند و برایت ضجه بزنند و عذاب وجدان بگیرند. دوست دارم بپرسم چرا اینقدر محجوب و بیدست و پا بودی، خودت برای خودت آستین بالا میزدی، گناه تو از گناه مادر و خواهر خودخواهت کمتر نیست.
بیوارثی یعنی زن باشی و مادرت برای خواستگارانت معیارهای خودش را تعریف کند و نگذارد تو اردواج کنی که وارث داشته باشی، مادرت تنهاییش را با تو پر کند و وقتی مرد تو تنهاییت را با خودت قسمت کنی. ظلم مادرت افزون، اما تو که رشیده هستی چرا برای خودت فکری نکردی.
گاهی نیز شاید بدوارثی و بیوارثی، تقدیر و امتحان تو باشد، هرچند خدای عادل و حکیم تو را برای تنهایی نیافریده است، حتما برای تو هم خیری داشته است. دعا میکنم خداوند در سرای ابدی برایت به خوبی جبران کند.
بر بیوارث و بدوارث صلوات.