حضورت را می پذیرم!
حدود سه ماه از اثاث کشی ما به خانه ی اجاره ای فعلی مان می گذرد. اما می خواهم از خانه ی قبلی برایتان بگویم. یک واحد ۸۵متری طبقه اول، نوساز، تر و تمیز. هر کس که می آمد می گفت: بَه چه خانه ی خوبی! ستون هایش نشان می دهد که در مقابل زلزله مقاوم است، طبقه ی اول هم که هست، برای فرار فرصت خوبی دارید. ان شاء الله که همین را بخرید.
یک سالی که آنجا بودیم زلزله نیامد اما از اردیبهشت ماه با گرم شدن هوا مهمان های ناخوانده ی ما از راه رسیدند. پشت خانه ی ما منطقه وسیع خاکی و خالی بود. بالکن هم به همان سمت مُشرف. مهمان های ما، مارمولک های بزرگ و کوچکی بودند که از در بالکن می آمدند. دیدن برخی که به قول پسرم بابای بچه مارمولک بودند، وحشت به جان من می انداخت. نمی دانید چه سر به زیر شده بودم! مدام نگاهم به زیر پایم بود. فقط شب و روزی که به خانه ی پدرم می رفتم سرم را راحت روی بالش می گذاشتم. وقتی هم که برمی گشتم ابتدا از جلوی در ورودی، کل پذیرایی را دید می زدم و وارد خانه می شدم. گاهی هم بین مسیر در ورودی تا اتاق، مارمولکی از کنارم رد می شد. دو بار هم زیر پایم حسش کردم، احساس بدی بود.
شاید برای تان سوال شود که چرا درِ بالکن را نمی بستیم؟ خانه ی مستاجری و هزار درد سر! کولر نداشتیم و صاحب خانه نه خرید کولر را تقبل می کرد و نه می پذیرفت که ما خودمان بخریم و بعد هنگام تخلیه، هزینه را حساب و کتاب کنیم. بماند که روزهای گرم تابستان و ماه رمضان را هم چگونه گذراندیم. جرئت به تله انداختن و زنده گرفتن مارمولک ها را نداشتم و به ناچار با ضربه های دم پایی خدمت شان می رسیدم. اما از این کار عذاب وجدان هم داشتم.
مادرم طلبه نیست اما اعتقادات خاصی دارد. می گفت: مارمولک ها را قسم بده و بگو شکایت تان را به خدا و حضرت سلیمان (ع) می برم، چرا آسایش مرا مختل کردید! من می خندیدم ولی حرف او را عملی می کردم، یکی دو روزی هم خبری از حضورشان نمی شد. بالاخره تصمیم گرفتم با ترس و دلهره ام کنار بیایم و بی خیال حضور مارمولک شوم. راستش را بخواهید بعد از آن، ترسم کمتر شد با اینکه باز می دیدم و با دم پایی به جان شان می افتادم.
مادرم مرا از این کار نهی می کرد، می گفتم: اُقتُلَ الموذی قَبل اَن توذی!(حیوان موذی را قبل از اینکه به تو آزاری برساند بکش)؛ او هم سرش را از سرِ تاسف تکان می داد.
همه ی این ها را گفتم تا به اینجا برسم که در خانه ی کنونی که طبقه ی چهارم است دیگر مارمولک نداریم اما در این سه ماه دو بار زلزله را احساس کردیم. امروز نزدیک اذان مغرب با تاریک شدن هوا، خوفی به دلم نشست. یاد زلزله ی چند شب پیش و امکان تکرارش برای امشب مرا ترساند. تصمیم گرفتم این بار حضور مهمان ناخوانده یعنی زلزله را بپذیرم و آن را به عنوان پدیده ی طبیعی و راهی جهت نزدیک شدن به خداوند در نظر بگیرم. هنوز راه زیادی مانده تا به باور قلبی برسم به همین دلیل با خدایم نجوا کردم که: من با زلزله تا ۵ ریشتر هم کنار می آیم ولی بیشتر از این را خودت یاری ده !!
راستی الان که این متن را می نوشتم احساس کردم دیوار ها لرزید. به لامپ نگاه کردم، دیدم ساکت و آرام سر جایش ایستاده!
خدا رو شکر!