شورِ شیرین
چند روز مانده بود چهار سالش تمام شود. خودش لحظه شماری می کرد و دائم از من می پرسید: مامان کِی تولدم میشه، جشن بگیریم؟ حالا من بودم، دختر بچه ای پر از شور و هیجانِ مهمانی و جشن تولد و «دهه ی اول محرم».
با کلی ذوق و شوق آمد صندلی جلوی ماشین نشست. پنج تا غذا و پنج بسته ی میوه که روی هرکدام یک بادکنک گذاشته بود به سلیقه ی خودش. با دستان خودش هر بسته ی غذا و میوه را از پنجره ی ماشین به مردان و پسران نوجوانی که آن موقع شب در آن منطقه ی محروم در زباله دانی دنبال روزیشان می گشتند می داد و هر بار می گفت، این هدیه ی حضرت رقیه (س) اس.
احساس می کردم با لبخند هر یک از آن نیازمندان، جانِ تازه می گیرد. شور و شعفش آن شب تمامی نداشت. غذاها که تمام شد، رو به پدرش کرد و پرسید: بابا امشب شبیهِ حضرت رقیه(س) شدم؟
سکوت شب است و صدای قطراتِ نمِ بارانی که به شیشه می خورَد عجیب دلنشین است. ومن در امتداد مسیر جاده، در حالیکه که دخترکم روی دستانم خوابش برده، دل به کرامات سه ساله ی ارباب بسته ام و برای عاقبت به خیری فرزندم دست به دامان ایشان برده ام…
مباهله
خیمهها برپا شده است و هرکس در چادر خود رنج سفر از مدینه تا این سرزمین را از تن میزداید و به آینده میاندیشد، آیندهای نهچندان دور.
امشب دوم محرم، سالروز ورود کاروان حضرت حسین علیهالسلام به سرزمین نینواست، سرزمین سختی و بلا.
چقدر ورود حسین علیهالسلام در این سرزمین به مباهلهی جدّش حضرت ختمی مرتبت شباهت دارد، زیرا او نیز با زنان و کودکان و مردانی اندک در روز عاشورا با سران کفر و نفاق محاجّه نمود.
مردان اندک کربلا تاریخ را بهخاطر مردانگیشان خجالتزده کردند. قصهی حبیب بن مظاهر، زهیر بن قین، فرزندان امّالبنین و… از تاریخ صفحات اضافه برای ثبت بزرگ مردیشان طلب کردند. آنانکه اصالت ولایت را فهم نمودند و برایش جنگیدند و خونشان را هدیه دادند.
تاریخنویسان در سال 61 هجری کاغذها و قلمهای پردارشان را برداشتند و حوادث سخت روزهای سخت را نگاشتند.
آنها نوشتند که مردان شرور تاریخ در چنین روزهایی در حال صیقل دادن لبههای شمشیرهایشان بودند که با آن بزرگان عصر و آلالله را از صفحهی روزگار محو کنند؛ چه خیال باطلی! هزار و سیصد و شصت و هفت سال است که بیرق عزا برافراشته شده و در غم ازدست رفتن ولایت، نالهها زمین را پر کرده است.
لعن کردنها که تمامی ندارد، همیشه عاشق ولایتی هست که لعن کند صاحبان شرّ را:
اللهم العن کسانی را که نعلهای تازه به اسبان تندرویشان زدند که سینهی فرزندان خانهی وحی را با آن بکوبند.
اللهم العن حرملهها را که تیرهایشان را تیز کردند که گلوی نوزادان را بشکافند.
اللهم العن سیاهیلشکران را که دل دختران خیمهها را ترساندند.
اللهم العن سوارانی که خیمهها را غارت کردند و سوزاندند که متاعی اندک از دو روزهی دنیا برچینند.
اللهم العن پیادههایی را که گوش و گوشواره با هم دزدیدند.
البته هنوز هم شقاوت و بدی در کار است و انسانهای پلید در کلاس درس شیطان مینشینند و او آنها را تعیین سطح میکند و به هریک چیزی میآموزد
رانده شدهی درگاه رحمت الهی، آنروزها به شاگردان کلاسش آموخت که خیمههای دوم محرم در دهمین روز باید خاکستر شوند و دل دختران بترسد که شد آنچه نباید میشد.
آنروز، شیطان، این استاد قهار به برخی وعدهی ملک ری داد و به او آموخت که خورشید را چگونه بر نیزه بلند کند، امروز نیز به برخی دیگر میآموزد که در شهادت حسین علیهالسلام خوشحال باشند و بخیل نباشند که کشندگان حسین علیهالسلام به بهشت بروند. اینان گویی فقط ارحمالراحمین را شناختهاند و شدید العقاب را نیافتهاند، زیرا درب مهبط الوحی را نکوفتهاند.
اللهم العن شیطان و شاگردانش را که انسانیت را به یغما بردند، اللهم العن…
پینوشت: برخی صوفیه معتقدند که همهی انسانها چه بدی کنند و چه خوبی به بهشت میروند، حتی شمر و سنان و یزید و.. . آنان میگویند شمر کار بزرگی انجام داده که امام علیهالسلام را به درجهی شهادت رسانده است. میگوییم بله، او امام را شهید نمود، اما شقاوت و بدی زیبندهی انسانیت نیست و در فطرت انسان نهاده نشده است. در هیچ جای شرع نیامده که کشندگان آلالله به بهشت میروند. خداوند همان اندازه که ارحمالراحمین است، شدید العقاب نیز هست.
زمین بلا
ذوالجناح خسته بود. اندوه سوار، دلش را آزرده می کرد. از آن لحظه که مولا خوابش برد و در خواب جد گرامیاش را دید، غم در دل ذوالجناح موج میزد. نگران حال مولا بود، اما چاره ای نداشت. دستور خدای متعال بود.
خاکهای زمین بوی غم میداد، بوی خون. دلش نمی خواست از این جلوتر برود. شاید دلش میخواست تا همینجا هم نیاید. او از اتفاقی که قرار است بیافتد آگاه است. با تن خسته و دل نگران ایستاد.
هرچه سوار امر کرد، اعتنایی نکرد. اینجا همان مقصدی بود که خدای متعال وعده داده بود.
ذوالجناح که ایستاد، مولا پرسید:” این سرزمین چه نام دارد؟”
یکی گفت: نینواست. دیگری گفت: غاضریه. یکی هم گفت: به آن کربلا میگویند.
طنین صدا قلب زینب سلام الله علیها را لرزاند.
اشک ذولجناح جاری شد.
حسین علیه السلام بانگ برآورد:” اعوذ بالله من الکرب و البلاء"
قلبهای کودکان با سخن پدر محزون شد. آسمان از خجالت رو بر کشید.
کاروان به زمین بلا رسیده بود.
بیرق عزا
چشم هایم را که بستم تکیه ی محله ی قدیمیمان آمد جلوی چشمانم. صحنه ی ظهر عاشورایی که بچه های هیئت هر سال کنار تکیه درست میکنند و رهگذران به تماشایش مینشینند. دود اسپند و روضه ی ارباب و سینی شربت که جلوی ماشینهای عبوری میگیرند. دسته ی عزادارن اباعبد الله الحسین علیه السلام. زنجیر و علم و کتل و سینه زنان ارباب.
دارد آرام آرام از راه میرسد روزهایی که دلها را به تلاطم میاندازد.
شنیده ام سیاه پوش کردن خانه و لباس و شال مشکی پوشیدن و حزن و اندوه داشتن در دهه ی اول محرم سنت جدم حضرت موسی ابن جعفر علیه السلام است. من هم دارم مثل جد مظلومم آرام آرام آماده میشوم. لباس مشکی هایم حاضر است. پرچم هایم نیز.
کربلایی که مینویسند یا نه؟
همیشه دلم میل کربلا دارد اما گاهی دلم عجیب بهانه گیر میشود مثل وقت هایی که دست به مفاتیح میبرم که اعمال شب جمعه را مرور کنم یا اعمال شب های قدر را و یا… میبینم نوشته زیارت امام حسین علیه السلام که میتواند آن لحظه دلم را آرام کند …؟ دلی که باز از راه دور سلام میدهد و اذن تقرب نمی یابد..
سخت است کنار اروند رود یا حتی بالای پشت بام خانه ات که میروی حرکت ماشین هارا در جاده های عراق بتوانی ببینی اما حرکت تو به سمت کربلا آنچنان نشدنی باشد که با دیدن عکس های کربلا آتش بگیری و حرارت دلت دماسنج ها را حیران کند.
سخت تر آن است که از “شیرینی به دست ها"یی که از کربلا آمده اند، از آنها که هنوز لباس تنشان بوی بین الحرمین میدهد، پرده ی اشکت را قایم کنی و بغضت را قورت بدهی و مواظب باشی لای جمله ی کوتاه “زیارت قبول” صدایت نلرزد و شانه هایت به هق هق نیفتند.
چرا نمیشود این چند کیلومتر تا عراق را پاهایم طی کنند و مرا برسانند به جایی که ندیده عاشقش شده ام ؟
قطعا پاسخی اساسی تر دارد و دلایلی که با آنها خودم و دیگران را قانع میکنم فقط وسیله اند تا ماجرا عادی جلوه کند . همه چیز از درون من شروع میشود .از جایی که باید نه بگویم ولی سستی میکنم .پایی که در مسیر نه گفتن به دلش سستی کند طاقت تاول زدن در مسیر نجف-کربلا را ندارد . چشمی که طاقت بسته شدن به روی بعضی چیزها را ندارد تاب نمی آورد که لذت شمارش عمود های جاده را تا کربلا مزه مزه کند. بعضی لذت ها بی نهایت اند خلاصه نمیشوند تا هر محدودی بتواند درکشان کند . لذت های بی نهایت وجود هایی میخواهند که بی نهایت باشد تا ظرفیت درکشان را پیدا کند. کربلا، زیارتگاه خدا، از همین جنس لذت هاست که منِ محدود به زنجیرهای ناپیدای نفسم درکش نخواهم کرد.
باید بگردم این زنجیرها را پیدا کنم و با اراده ای قوی پاره شان کنم. شنیده ام لای برگه های محاسبات میشود مچ این زنجیرهای مخفی را گرفت. لای محاسبات نفسم است که نفسم را خواهم شناخت …
شب قدری دوباره و من گیر اربعینی ام که آیا برایم مینویسند یا نه؟ باید از نو شروع کنم ولی این بار محکم تر…
دوباره یا حسین!
دوباره مراقبه!
دوباره مشارطه!
دوباره محاسبه و…
همین چند مرحله تا درک کربلا باقی ست الهی به امید تو …
دست دلم را بگیر حسین جان!