شورِ شیرین
چند روز مانده بود چهار سالش تمام شود. خودش لحظه شماری می کرد و دائم از من می پرسید: مامان کِی تولدم میشه، جشن بگیریم؟ حالا من بودم، دختر بچه ای پر از شور و هیجانِ مهمانی و جشن تولد و «دهه ی اول محرم».
با کلی ذوق و شوق آمد صندلی جلوی ماشین نشست. پنج تا غذا و پنج بسته ی میوه که روی هرکدام یک بادکنک گذاشته بود به سلیقه ی خودش. با دستان خودش هر بسته ی غذا و میوه را از پنجره ی ماشین به مردان و پسران نوجوانی که آن موقع شب در آن منطقه ی محروم در زباله دانی دنبال روزیشان می گشتند می داد و هر بار می گفت، این هدیه ی حضرت رقیه (س) اس.
احساس می کردم با لبخند هر یک از آن نیازمندان، جانِ تازه می گیرد. شور و شعفش آن شب تمامی نداشت. غذاها که تمام شد، رو به پدرش کرد و پرسید: بابا امشب شبیهِ حضرت رقیه(س) شدم؟
سکوت شب است و صدای قطراتِ نمِ بارانی که به شیشه می خورَد عجیب دلنشین است. ومن در امتداد مسیر جاده، در حالیکه که دخترکم روی دستانم خوابش برده، دل به کرامات سه ساله ی ارباب بسته ام و برای عاقبت به خیری فرزندم دست به دامان ایشان برده ام…