یادگاری از عالم ذرّ
پسرم دو ساله که بود از خانه قبلی اسباب کشی کردیم، خانه ای در یک محله قدیمی که از وسط کوچه های تاب خورده اش، جوی آب جریان داشت. همسایه ها همدیگر را می شناختند.
خانه ای هفتاد متری با یک راهروی طویل در بدو ورود، دو خواب کوچک و تراسی رو به کوچه. برخلاف این روزها که مجبور است وسایل ما را در اتاقش تحمل کند، آنجا اتاق مجزایی داشت، اسباب بازی هایش را پهن می کرد روی فرش خاله ریزه و بی دلواپسی از ریخت و پاش خانه، جولان می داد. بی حوصله که می شد لبه تراس می نشاندمش و پاهایش را از لای نرده ها آویزان می کردم. بچه های کوچه که گل کوچیک بازی می کردند، تردد آدم ها، پیرمردهایی که درست آن دست کوچه باریک دومتری نشسته بودند و گاهی صدایش می زدند، حسابی سرگرمش می کرد. غروب ها دستش را می گرفتم و پاپا تی تی کنان در محل دوری می زدیم.
با وجود سن کم و اینکه عجیب به نظر می رسد چیزی از آنجا در ذهنش مانده باشد، اما هفته ای چند بار سراغ خانه قدیمی را می گیرد. گاهی به محض بیدار شدن سوال تکراری اش را می پرسد: “پس کی منو می بری خونه قبلیمون؟ چرا اونجارو فروختیم؟ برگردیم همون جا ” و جواب های تکراری من. مستأصل که می شود، عاجزانه می خواهد فقط یکبار… فقط یکبار دیگر ببرمش آنجا را ببیند و بازی کند.
دلم کباب می شود برای التماس چشم هایش، برای این همه شوق آمیخته با دلتنگی. مشتاقانه می خواهد به اصل خویش برگردد. معلوم است زندگی در خانه فعلیمان را هیچ وقت جدی نگرفته. برخلاف ما آدم ها که دنیا را خیلی جدی گرفتیم، رها هم نمی کنیم! آنقدر در روزمرگی هایمان گُم شدیم که مبدأ و مقصد را فراموش کردیم، کاش “قالوا بلی…"* گفتنمان را فراموش نکنیم.
* وَإِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِن بَنِي آدَمَ مِن ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَأَشْهَدَهُمْ عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قَالُوا بَلَى..
(أعراف_۱۷۲)
دفترِ کاهیِ خط کشی نشده
از من بپرسند آرزویت چیست می گویم یک هفته برگردم به روزهای آخر شهریور سال های مدرسه…
کتاب های جلد شده با روزنامه را هی باز می کردیم، می بوئیدیم، می بوسیدیم. در عوض دفتر های کاهی خط کشی نشده را با بی میلی می گذاشتیم زیر وسیله ها، هر کاری می کردی فایده نداشت، مشق ها تویش درشت و کثیف و بدهیبت به نظر می رسیدند، شانس می آوردیم دو تا مداد سوسمار نشان و یک پاکن جوهری کاسب می شدیم و الا مداد سفید پاکن دار گیرمان می آمد که تا تراش را به سمتش می بردی یک سکته ناقص می زد و از وسط دونیم می شد. لباس مدرسه که حکایتی داشت برای خودش، یا زِوار دررفته های سه سال پیش یا دست دوم خواهرجان! گَلِه گشاد و آویزان، تِلو تِلو می خورد تو تنمان. مدرسه هم رنگ روپوش ها را عوض نمی کرد بلکه از این تکرار توخالی راحت شویم، یک کفش داشتیم، مهمانی می پوشیدیم، تو کوچه می پوشیدیم، تو مُحَرم، زنگ ورزش، همه وقت و همه جا پایمان بود، چند بار می رفت تعمیرات، وقتی به مرحله فسیلی می رسید تقدیم می کردند به نان خشکی زنبیل می خریدند!
تابستان کلی خاله بازی کرده بودیم، بیسکوئیت های گُرجی را در آب خیسانده بودیم تا کیک قالبی بپزیم، اِستُپ آزاد و گُرگم به هوا رفته بودیم، آخرای شهریور دیگر وقتمان اضافه می آمد، کم کم دلتنگ مدرسه می شدیم.
دلتنگ صبح زود بیدار شدن هایش، هول هولکی مقنعه پوشیدن هایش، دلتنگ لقمه های نان و پنیر پیچیده شده در کاغذ الگوهایش.
تومسیر خانه تا مدرسه چندبار با دختر همسایه که دنبالمان آمده بود تا باهم برویم، قهر می کردیم، آشت می شدیم، لی لی می رفتیم، شعر می خواندیم.
دلتنگ از جلو نظام گفتن هایش و صوت قرآن کلاس بالایی ها که در بلندگو می پیچید و ماها با صداهای نخراشیده هم نوایی می کردیم: ” فالهمها فجورها و تقواها… “
دلتنگ زنگ تفریح های ده دقیقه ای، مامور آبخوری و پا به فرار گذاشتن هایمان؛ و صف طویل بوفه خوراکی ها که تا نوبتت می رسید همه چیز تمام شده و زنگ کلاس هم خورده بود.
ساعتِ دوازده مثل بچه آدم تعطیل می شدیم، خوشحال اما شلخته و درهم ریخته می رفتیم خانه. جلوی تلوزیون تو همان دفترهای کاهی که تعریفشان را کردم، یک چشم به کارتن دکتر اِرنست، یک چشم به کتاب، مشق می کردیم. کبری داشت فکر می کرد چیکار کند، تا تصمیمش را بگیرد می رفتیم با دختر صاحبخانه یک دور لی لی بازی می کردیم و برمی گشتیم.
حالا بعد از دو دهه، سختی های اجتناب ناپذیرِ آن روزها، خاطرات شیرینمان را رقم زده است که از تکرار مکرراتش لذت می بردیم، مهمتر آنکه فولاد آبدیده شده ایم در برابر مشکلات یهویی و همین جوریِ روزگار!
- حضرت امام موسی بن جعفر (علیه السّلام) فرموده اند: بهتر آن است که طفل در کودکی با سختی و مشکلات اجتناب ناپذیر حیات که غرامت زندگی است روبرو شود تا در جوانی و بزرگسالی ، بردبار و صبور باشد.
وسائل ۵، ص ۱۲۶
#معصومه_رضوی
قول و قرارمون که یادت هست؟
ساعتم را نگاه کردم هنوز 6 دقیقه وقت بود. برای اطمینان برگشتم سمت اتاق و ساعت روی دیوار را نگاه کردم، هم خوانی نداشت. دقت ساعت دیواری بالاتر بود یا ساعت مچی، ساعت گوشی همراه می گفت؛ هیچکدام. تصمیم گرفتم کمی زودتر بروم که اگر ساعت دقیق نبود، دوستم معطل نشود.
چند دقیقه ای منتظر ماندم. خانم های همسایه طبق معمول توی کوچه نشسته بودند. از بس چون و چرا کردند به بهانه ای برگشتم منزل و در راهرو پشت درب خروجی، منتظر ماندم. چند دقیقه بعد شماره همراه دوستم روی گوشی نمایان شد و متوجه حضورش شدم. درب را که بستم صدای خانم همسایه را شنیدم که به دوستم می گفت: «خیلی منتظرت شد، دیر آمدی برگشت داخل خانه». دوستم نگاهی به گوشی همراهش انداخت و تا خواست در چشمانم نگاه کند، نگاهم را پایین انداختم.
چه اشتباهی بود زودتر آمدن.
ناخواسته، جلو در و همسایه، دوستی که یک دقیقه تاخیر نداشت را بد عهد جلوه داده بودم. تعریف خدا از وفای به عهد، عجیب دقیق است.
نه زودتر نه دیرتر. نکته، سر وقت!
————-
امام رضا علیه السلام:
اِنّا اَهلُ بَيْتٍ نَرى وَعدَنا عَلَينا دَينا كَما صَنَعَ رَسولُ اللّه ِ صلي الله عليه و آله
ما خانداني هستيم كه وعدههاي خود را قرضي بر گردن خود ميبينيم، چنان كه رسول خدا صلي الله عليه و آله چنين بود.(بحارالانوار/ج٧٥/ص٩٧)
بچه های کار
منتظر همسرم نشسته بودم که برگردد . پسر بچه ی هفت هشت ساله با یک بسته جوراب آمد دم پنجره ی ماشین.
صدا زد:” خاله از این جورابها از من می خری؟”
تبسمی کردم و گفتم:” پسرم پول نقد با خودم ندارم. اما صبر کن ببینم اینجا چی دارم بهت بدم.”
نگاه کردم دیدم کمی موز در کنار دستم هست. صورتش را که نگاه کردم معلوم بود گرسنه است و اینجا دم مغازه های غذا فروشی ایستاده تا شاید کسی بهش یک خوراکی بدهد. موز را نشانش دادم و گفتم:” می خوری ؟” با ولع گفت:” آره خاله. ممنون. گشنه ام بود.” بهش یکی از بزرگترین هاش رو دادم.
چند دقیقه بعد دیدم دست دوستش را گرفته و میآید:” خاله میشه به دوستمم بدی؟ اونم گشنه است.”
ناراحت شدم که هیچی به جز چند تا موز کوچک ندارم. یکی هم به دوستش دادم. دوتایی خوشحال شدند و رفتند یک گوشه که با لذت موزشان را بخورند و بروند سر کارشان. درست است که تکدی گری کار شایسته ای نیست و نباید کودکان کار را عادت به این کار داد اما نمی توان به همین سادگی از این ماجرا گذشت. از آن روز کمی خوراکی و چند تا کیک و شکلات و میوه در ماشین میگذارم تا پشت چراغ قرمز و بغل مغازه ها که میایستم دست خالی ردشان نکنم. بالاخره به یک امیدی دم ماشین ها میآیند. نا امیدشان نکنیم.
رازی نوشته بر پر پروانه هاست!
با اینکه از خرید و دیدن جنس مورد نیازم از چند مغازه بیزارم، تمام مغازه های شهر را زیر پا گذاشته بودم. دلم حسابی برای فاطمه تنگ شده بود. فکر اینکه تا چند ساعت دیگر کنار هم خواهیم بود، رنج شکست عادت های خرید را، تبدیل به لذت می کرد. تولد 4 سالگیش بود و عمه باید سنگ تمام می گذاشت. بعد از اینکه مطمئن شدم بهترین انتخاب است، بزرگترین خرس مهربان قهوه ای که، چند برابر خودش قد و بالا داشت، خریدم. لحظه شماری می کردم برای حضورش. بالاخره تشریف فرما شد. همه چیز به خیر گذشت و ساعت های بی نظیری رقم خورد.
بعد از مهمانی طبق معمول، فاطمه راضی به رفتن نشد. چند ساعت دیگر بازی و شیرین زبانی و با هم بودن، عالی بود. رفتم برای وضو، چند دقیقه بعد همینکه وارد اتاقم شدم نزدیک بود سکته کنم. تمام وسایلم روی زمین پخش بود و فاطمه وسط آنها نشسته بود. با اینکه عادت دارد وسایلم را بردارد و بی نظمی کند و با لبخند و توضیح سعی کرد خودش را تبرئه کند، نمی دانم چه شد که کار از اخم و لفظ به تنبیه بدنی رسید. صدای گریه فاطمه در خانه پیچیده بود. مادرم سرزنش می کرد و ناباورانه سوال می کرد که چه اتفاقی افتاده؟ چرا این کار از من سر زده؟ عصبانیت و دعوا بی سابقه بوده تا چه رسد به نثار ضربه بر بدن دخترکی 4 ساله.مادر نمی دانست برای خودم هم سوال بود.
مهربانی مادر و عموها و … دست به دست هم داد و صدای خنده فاطمه مجدد شنیده شد. بدنم سست شده بود، با زحمت وسایلم را جمع می کردم.
نگاهم به گوشی افتاد. مکالمه چند روز قبل در گوشم می پیچید. چه حرف های ناخوشایندی که چند روز قبل از مادر فاطمه نشنیده بودم ….
فاطمه، بدون هیچ گناهی، به جای مادرش، توسط کسی که عاشقانه دوستش داشت، تنبیه شد…
چشمم خیس شده بود. حق با مادر فاطمه نبود ولی، حسین باشی و علی شناس، می فهمی کینه با دل کاری می کند که یتیم نوازی و خیبرِ علی هم دیده باشی ، 6 ماهه آلِ رسول را جلوی نگاه پدر و مادر و خواهر و برادر داغدیده ش، به نیت قرب به خدا، سر می بری و بر نیزه می زنی!
——————
آنگاه که امام حسین(علیه السلام) تمام یاران خود را از دست داد و برای جنگ آهنگ دشمن نمود برای آخرین بار برای اتمام حجت خطاب به آنان فرمود: «یا وَیْلَکُمْ اَتَقْتُلُونِی عَلى سُنَّه بَدَّلْتُها؟ اَمْ عَلى شَریعَه غَیَّرْتُها، اَمْ عَلى جُرْم فَعَلْتُهُ، اَمْ عَلى حَقٍّ تَرَکْتُهُ»؛ (واى بر شما! چرا با من مى جنگید؟ آیا سنّتى را تغییر داده ام؟ یا شریعتى را دگرگون ساخته ام؟ یا جرمى مرتکب شده ام؟ و یا حقّى را ترک کرده ام؟).
اما دشمن لجوج و کینه ای با کمال وقاحت خطاب به امام(علیه السلام) گفتند: «اِنّا نَقْتُلُکَ بُغْضاً لاَِبِیکَ»؛ (بلکه به خاطر کینه اى که از پدرت به دل داریم، با تو مى جنگیم و تو را مى کشیم)/ ينابيع المودّة، ج 3، ص 79-80.