در مکتب حضرت معصومه (س)
بر عکس آنچه که انتظار دارم حرم شلوغ است. خاطرات شیرین یک شب درد و دل با بی بی حضرت معصومه باعث شده زیارت در این وقت شب را خیلی دوست داشته باشم. یادم می آید نسیم خنکی از یک در حرم وارد می شد و پس از نوازش صورت زائران، پرده سبز مخملی حرم را کنار می زد و از در دیگر به آرامی خارج می شد.باید بگویم صمیمی ترین دوستم که هیچ وقت دست رد بر سینه ام نگذاشته و به حق “یار جانی” برایم بوده، بی بی حضرت معصومه است.
امشب اما بی بی مهمانان زیادی دارد.دست خودم نیست هر جا که قانونمدار باشم در حرم فقط به قانون دلم عمل می کنم و هر جا که دوست دارم باید بنشینم.اما الان چاره ای نیست.کنار خانمی عراقی که بسیار آرام به نظر می رسد می نشینم. انگار که بار اولش است که به ایران آمده به زایران بیشتر از خود ضریح و حرم و زیارت توجه دارد. بین من و او چند کلمه ای به عربی رد و بدل می شود. من مشغول خواندن زیارت نامه می شوم و او به کنکاش و نگاه کنجکاوانه اش به خانم های ایرانی ادامه می دهد.
ما شاءالله بعضی ها هم که سنگ تمام گذاشته اند! از لاک جیغ گرفته تا رنگ موهای آنچنانی و هفت قلم آرایش، هیچ چیز کم ندارند. حالا مثلا چادر هم به سر دارند. علیرغم تذکرات خادمین حرم، موهای بیرون ریخته و آرایش تند آنها حتی در حرم نگاهها را به سمت خود جلب می کند.من سعی می کنم فارغ از فضایی که بعضی ها درست کرده اند زیارت را دریابم. خانم عراقی کنارم پس از مکث و سکوتی بلند به عربی از من می پرسد:
مگر اینها مسلمان نیستد؟
در جوابش می گویم:بله مسلمانن!
می پرسد:مگر در دین اسلام واجب نیست زنها موها را بپوشونن و آرایش نکنن؟؟
در جوابش می گویم:بله واجبه!
سپس می پرسد:پس چرا اینها موهاشون اینطور بیرونه و آرایش دارن و حجابشون کامل نیست؟
من چند لحظه سکوت می کنم و در این لحظه ها همه بقچه های صغری و کبری و مقدمات منطقی و فلسفی و بهان ها و استدلالهای دندان شکنی را که قبلا در ذهنم پیچیده ام و برای روز مبادا ذخیره کرده ام بررسی می کنم اما چیزی نمی یابم که با آن بتوانم پاسخ این برهان ساده اما محکم را بدهم!
استدلال این خانم عرب اینقدر روشن و محکم است که جوابی برای آن ندارنم تا از خانم های هموطنم دفاع کنم….
درسی که بی بی در حرم به من می دهد این است که گاهی لازم نیست برای اینکه راه درست را درک کنیم، فیلسوف باشیم یا با منطق دانان و عارفان بلند مرتبه و دانشمندان نشر و حشر داشته باشم. فقط کافی است ذهن حقیقت جو و حق طلبی داشته باشیم. آنوقت بدون هیچ زحمتی مو را از ماست بیرون می کشیم و بدون اینکه اسیر پیچ و تابهای توجیهات شیطانی و دلایل موهوم شویم، حق را از باطل خواهیم شناخت. فقط کافی است حق را بخواهیم و اراده کنیم!
چقدر آماده هستی؟!
با راحله قرار میگذاریم با هم به نیر برویم. نوبت یک سواری پراید است. مسافرها سوار می شوند و راه می افتیم. راننده مرد سن بالایی است و آنقدر با سرعت رانندگی می کند و وسط رانندگی به ماشین های سمت راستی که ازشان سبقت می گیرد، نگاه های معنادار اسلو موشن (!) می کند که هی دلم می خواهد بلند بگویم “آقا مراقب باش!”
آیه الکرسی می خوانم و جایی که سرعت خیلی بالا می رود به راحله اشاره می کنم. سرش را نزدیکتر می آورد. آرام توی گوشش می گویم : “اشهد ان لا اله الا الله!” وسط یاد مرگ، دو تایی تا نیر می خندیم!
به برنگشتن فکر می کنم… به یک تصادف خیلی ساده … و به دنیایی که قطعا بدون من ادامه خواهد داشت … به کارهایی که انجام نداده ام و به خیلی چیزهای دیگر… توی دلم دعا می کنم خدایا وقتی کوله بارم پر بود و توشه داشتم مرگم را آسان و زیبا قرار بده. یاد حدیثی از امام حسن مجتبی علیه السلام می افتم که می فرمایند:
«إِسْتَعِدَّ لِسَفَرِکَ وَ حَصِّلْ زادَکَ قَبْلَ حُلُول أَجَلِکَ»
برای سفرت، خود را آماده کن و توشة راهت را پیش از فرا رسیدن ساعت مرگ خود فراهم نما. *
توی دلم از خودم می پرسم چقدر آماده این سفر هستم؟! سکوت می کنم… و دوباره آیه الکرسی می خوانم…
*منتهیالآمال، «علمیة اسلامیه»، ج 1، ص 233.
اللهم فک کل اسیر
چند دقیقه اول هر چه فکر می کردم «ساجده» کیست و از چه کسی پیام دریافت کرده ام یادم نمی آمد. تردید داشتم سوال کنم که خودش توضیحی داد و خاطره های زیادی در ذهنم تداعی شد. 8-9 سالی از من کوچکتر و همکلاس خواهرم بود. پدر و مادرش همشهری ما و اقوامشان نزدیک ما ساکن بودند. آن روزها پدرش هنوز منصبی شهرستانی داشت و گهگاهی به شهر ما سر می زدند. هر چه پدرش اهل کلاس و تفاخر بود مادرش نرگس خانم ساده بود و صمیمی و عجیب مومن. کمتر از ده سال از من بزرگتر بود ولی همیشه در دیدارهای محدود حس می کردم با یک زن با تجربه و 50 ساله صحبت می کنم. ساجده فرزند اول نرگس خانم و با برادرش مرا خاله صدا می کردند. ساجده هم اهل حجاب و صفا بود ولی بیشتر شبیه پدرش بود تا مادرش. هفت هشت سالی بیشتر بود خبری از آنها نداشتم. شماره اش در سیمکارت ذخیره شده بود. توی تلگرام پیام داده بود که با او حرف بزنم. یعنی با من چه کار دارد؟
یک ساعت بیشتر صحبت کرد. از خودش گفت که دانشجوی رشته پزشکی است و پدرش که فلان ریاست استان است و خانه دو طبقه حیاط دار در فلان محله بزرگ نشین فلان شهر و ماشین اخرین سیستم برادرش. از مادرش سوال کردم ، شبکه عوض شد. از رنج مادرش گفت و صبر نرگس خانم در زندگی با مردی شکاک . اینکه خودش را به بهانه دانشگاه تا حدی نجات داده و مادر و برادرش در خانه حبسند و روزی 5 نوبت دعوا و مشاجره با بهانه های مختلف دارند. اینکه مادر چادری روزه گیر نماز خوانش بی کلاس است و پدرش فکر همسری جدید بوده وهست. از سرزنش ها و حتی کتک زدن های پدرش گفت. از بی ثباتی شخصیت و اینکه هر لحظه عوض می شود و بهانه ای دارد برای دعوا وکتک کاری. اینکه گاهی جلوی در و همسایه از خانه اخراج می شوند و باید التماس کنند برای بازگشت به خانه. اینکه التماس می کنند که مادرش برگردد شهرستان خانه پدر و مادرش و قبول نمی کند و دلیل می آورد که پدر پیرش دق می کند و مادر مریضش سکته و حالا خانواده اش هفت سال می شود که او را ندیده اند، جلوی مردم سرشکسته و خودش دشمن شاد می شود. می ترسد هم که بچه هایش را پیش گرگ تنها بگذارد. از طرفی نه درسی خوانده و نه درآمدی دارد که بتواند زندگی مستقلی داشته باشد. حتی کرایه ندارد یک ایستگاه با توبوس برود. ماشین پسرش در حیاط است ولی سوئیچش در جیب همسرش. این اخلاق را همسرش از همان ابتدای ازدواج داشته و حالا با سمت و ثروت و اعتیاد تشدید شده و غیر قابل تحملتر.
حالا ساجده شکلک های گریه ردیف می کرد و از من می خواست راه حلی به او نشان دهم. نگران به قتل رسیدن یا فلج شدن مادرش از شدت کتک کاری ها بود و می پرسید چطور مادرش را راضی کند برای فرار از این شرایط. می گفت نمی شود بروم با مادر نرگس خانم صحبت کنم و کسی پیدا شود و کمکی کند؟ از طرفی تردید داشت. پدر شکاک؛ یعنی هر اقدامی می توانست مساوی باشد با مرگ یک زن مظلوم. چه باید می گفتم به مادر نرگس خانم وقتی برایم درد دل کرد که هفت سال قبل در مشاجره و اقدام پنهانی برای طلاق، فلان کارمند دادگاه منطقه را به خاطر فلان مقام، خریدند و زن بیچاره را راهی منزل این مرد عوام فریب کردند. چه کسی باور می کند فلان ریس فلان استان در خانه چه ظالمی است؟ مگر آبروی فلان مقام اجازه دفاع از حقوق این زن و فرزندانش را می دهد؟ چه باید می گفتم وقتی همسر نرگس خانم از اقوام نزدیک پدرش است و پدرش خود را اسیر تفکرات جاهلی کرده. یک هفته است هزاران سوال بی جواب رنجم می دهد. این گذشت خدا پسندانه است؟ این بچه ها در این استرس و فشار روحی و… بزرگ شده اند درست است؟ یک جوانمرد در محله آنها نیست؟ شناختی که از پدر ساجده داشتم وقتی کنار شکاکی و… می گذاشتم یعنی از خانواده نرگس خانم که هیچ، کاری از دست هیچ کس جز خدا ساخته نبود. یک هفته است وقتی می رسم به جمله «اللهم فک کل اسیر» نزدیک است که دق مرگ شوم و از خودم سوال می کنم یعنی راهی برای رهایی نیست؟
خانوم محترم
پدرم خاله ی مهربانی داشت که نامش حرمت سادات بود. از آن مادر بزرگهای قندی نباتی که آدم دلش میخواهد مدام برود ببوسدشان. خیلی خوش مشرب و خونگرم بود. هیچ کس نبود که بتواند ازهم صحبتی اش دل بکند. آرام و با وقار. متین و مهربان. از آن مادر بزرگهایی که یک پا فیلسوف مدرسه نرفته اند. عشق همه ی نوه های خودش ونوه های خواهرش بود. پدرم گاهی وقت ها او را می آورد خانه مان که چند روزی مهمان مان باشد، آنوقت بود که میرفتم مینشستم ور دلش تا برایم از خاطراتش بگوید و مرا نصیحت های مادرانه کند.
گه گداری وقتی می آمد با هم میرفتیم زیارت حضرت عبد العظیم علیه السلام. هر وقت می آمد تهران اصرار داشت که حتما آنجا برود. یک بار که با هم رفته بودیم زیارت مرا برد سر قبر یک خانم که در میان بین الحرمین بود و نشست به فاتحه خواندن. کنجکاو شدم وپرسیدم:” خاله مگه ایشونو میشناختی؟” خیلی رئوف و دل رحم بود. اشک در چشمانش جمع شد وگفت:” آره خاله. این زندایی منه. خدا بیامرز جوون مرگ شد. بچه ای هم نداشت که حالا کسی براش فاتحه بخونه. همیشه وقتی اینجا میام براش فاتحه ای میخونم.” بعد از این همه سال که از فوت زن دایی اش گذشته بود هنوز هم برایش فاتحه میخواند. بلند که شد رو کرد به من و گفت:” خاله یه قولی به من میدی؟” گفتم:” جانم خاله؟” گفت:” این خدا بیامرز بی وارث بود. کسی هم که وارث نداشته باشه یعنی هیچ کس نیست که براش خیرات بده یا فاتحه بخونه. اگر من هم مردم میشه هر وقت اینجا می آیی یک فاتحه از طرف من برای زن دایی ام بخونی؟” گفتم:” خاله جون. الهی که صد ساله باشی.” حرفم را نیمه تمام گذاشت و گفت:” خاله جان کی عمر جاویدان کرده که من کنم؟ این خدا بیامرز سی سالشم نشده بود از دنیا رفت. من هم یه روز باید برم دیگه. به من بگو قول میدی هر وقت آمدی به جای من براش فاتحه بخونی؟” من هم اشک در چشمانم جمع شد و با سر جواب مثبت دادم و گفتم:” باشه.”
حرمت سادات خاله دوازده سالی هست که از دنیا رفته و من هنوز هم هر وقت میروم زیارت حضرت عبد العظیم(ع) در آن راهروی بین الحرمین که به سمت امامزاده طاهر می رود، نرسیده به پله ها در قسمت بانوان، برای محترم آزمون، زن دایی عزیز سادات خاله فاتحه میخوانم. شما هم اگر گذرتان افتاد و یادتان بود یک هدیه نثارش کنید چرا که اموات بی وارث هم چشم انتظار خیرات اند.
آش رشته
تازه ازدواج کرده بودیم که یک روز همسرم گفت:” چقدر هوس آش رشته کردم. کاش بلد بودی برام یه کم میپختی.” حالا درست است که من همه کاری بلد بودم ولی خوب تا آن موقع آش رشته نپخته بودم، ولی دلم هم نیامد نا امیدش کنم. رفتم بین مجله های آشپزی که داشتم گشتم و یک دستور پخت برای آش رشته پیدا کردم. مواد لازمش را که دیدم تازه فهمیدم آش رشته پختن چقدر دردسر دارد. اولش گفتم:” ولش کن. زنگ میزنم مامان جون میگم میپزه شب میریم اونجا.” بعدش گفتم:” تا کی بلد نباشم یه آش رشته بپزم؟”
خلاصه! رفتم سر خیابان و کمی سبزی و رشته و کشک خریدم و آمدم خانه وتازه ماجرا شروع شد. سبزی پاک کردن کلا در مرام من نیست. حساسیت به خاک بدجور اذیتم میکند اما چاره هم نبود. کاری که شروع کردم باید تمامش میکردم. این سبزی پاک کردن و شستن و خورد کردن و جوشاندن لوبیا و نخود خودش نصف روز طول کشید. اما خوب بالاخره تا غروب توانستم یک آش رشته ی حسابی در حد بوندس لیگا بپرم که خودم هم باورم نمیشد. شب که همسرم آمد تعجب کرد. اول فکر کرد حتما مادرم آش پخته یا خانم همسایه آورده. وقتی مجله را نشانش دادم و گفتم خودم پخته ام حسابی خوشحال شد که خواسته اش را زمین نگذاشتم. تازه کمی از آش را فرستادم برای مادرم اینها.
کارهای سخت اولش که به شان نگاه میکنی سخت اند ولی اگر واردشان شوی آنچنان هم سخت به نظر نمیرسند. به علاوه آدم باید گاهی وقت ها هیجان یک کار جدید را تجربه کند، حتی شده پختن آش رشته از روی مجله ی آشپزی باشد. الان برای خودم آش رشته پز ماهری هستم اما اگر آن روز میترسیدم و تنبلی میکردم هنوز هم بلد نبودم یک آش رشته ی ساده بپزم.
حضرت علی علیه السلام در کلمات قصار 175 می فرمایند:” وقتى كه از چيزى میترسى خودت را در داخل آن بیانداز، زيرا شدّت حذر كردن، از آنچه از آن میترسى بزرگتر است.”