یک بوسه
شعله های آتش بخاری کنار اتاق هم نمیتوانست هوای خانه را گرم کند، چه برسد به کاموای شال گردنی که داشتم میبافتم.یک پتو انداختم کنار بخاری و متکی گذاشتم و رفتم ور دل بخاری کهنه ی صاحب خانه مان که بلکم زیر گرمای آن حوصله ام بگیرد بافتن شال را تمام کنم. تک و تنها غرق در رویاهای خودم بودم و دوتا رو دوتا زیر میکردم.
” دلم برای آقا جان تنگ شد. ایکاش پریروز رفته بودم ببینمش. از مکه که آمده چقدر نورانی شده."آهی از ته دلم کشیدم و دوباره گفتم:” حالا پنج شنبه میرم حسابی میبینمش.راستی چقدر لاغر شده بود. عجب از دست آقا جون. اون شب یه لا پیرهن پوشیده اومده بیرون. حالا خدا کنه سرما نخورده باشه.”
میلم رو برگردوندم و جامو تغییر دادم و همونجور به فکر کردن با صدای بلند ادامه دادم.:” ای کاش روز تاسوعا هر طور شده میرفتم ببینمش.حالا یادم باشه رفتم دیدنشون اولین نفر بهش بگم حاجی آقا جون. حتما خیلی خوشحال میشه” بعد هم خودم از خوشحالی قند در دلم آب کردم با کلمه ی حاجی آقا جون.
حوصله نداشتم. راستش یک دلشوره ای در دلم بود ولی نمیدانستم از چیست. با خودم گفتم:” حالا خدا رو شکر صحیح و سلامت حجش روکرد.خوبه معده اش اذیتش نکرده اونجا.” همینطور حرف هایم را میدادم و میگرفتم و با کاموا میبافتمشان به شال گردن که تلفن زنگ زد.
“سلام. خوبی؟ امروز نیومدی خونه ی مامان جون؟”
” نه خونه ام. هوا سرده حوصله ام نگرفت.”
“پاشو بیا. آقا حالش خوب نیست. بردنش بیمارستان. به شوهرتم زنگ بزن خودشو برسونه بیمارستان”
“بیمارستان برای چی؟”
“بازم خونریزی معده کرده. بگو زود خودشو برسونه.”
اون شبی که مهمانی شان بود کسی با دلم گفت برگرد و یک بار دیگر او را ببوس. شاید این آخرین باری باشد که او را میبوسی. برگشتم و برای آخرین بار پیشانی اش را بوسیدم.
گاهی وقت ها یک فرصت دوباره به آدم دست نمیدهد برای با هم بودن. گاهی وقت ها خیلی زود دیر میشود.امروز که وقت دیدن پدربزرگ ها و مادر بزرگ ها را داریم قدر بدانیم.شاید تا فردا دیدنشان نصیبمان نگردد.
ساعت به وقت قیامت!
ساعت به وقت قیامت!
چهار عصر
خورشت کرفس جان، حسابی جا افتاده بود و عطرش روح را نوازش می داد.
شش عصر
پيچ های جاده را یکی پس از دیگری طی می کردیم. درختان سرسبز… رودخانه زلال…. هوا خنک…. آسمان آبی با چند تکه ابر
نه شب
به اتفاق علی اصغر،پدر و پدربزرگش و اهل خانه در تراس دلباز و رو به رودخانه شان شام می خوردیم. نم نم باران می زد ولی سر کوه اوضاع خیلی جدی تر بود، رعد و برق های پی در پی… باران بی امان،رودخانه همچنان زلال بود
یازده شب
همه رفتند به دیدن ننه بزرگ.علی اصغر خسته و خواب آلود بود، برایش قصه خرگوش و باغبان را می گفتم تا زودتر بخوابد.
یازده و سی دقیقه شب
صدای مهیب و وحشتناکی به گوش می رسید. با عجله به تراس رفتم….آن پایین همه پا برهنه این ور و آن ور می دویدند و فریاد می کشیدند.علی اصغر به طرز وحشتناکی گریه می کرد… باران شدت گرفته بود
یازده و سی و یک دقیقه شب
از انتهای درّه روبرويي در آن تاریکی ها چیز عجیبی به چشم می خورد. فریاد ها بلندتر شده بود و با صدای گریه های بی امان، طنین دلهره آوری را به گوش می رساند.
یازده و سی و دو دقیقه شب
توده عظیمی از ,گل غلیظ، همراه با چوب های شکسته درختان گردو و چنار، با بوی تند و زننده، با سرعت و قدرت به سمت ما حرکت می کرد….
یازده و سی و سه دقیقه شب
به ضرب چند ثانیه کوهی از گل و لای و چوب، به ارتفاع بیشتر از شش متر به حیاط خانه ما رسید.
یازده و سی و چهار دقیقه شب
به خانه برگشتم، علی اصغر زیر پتو قایم شده بود و هق هق گریه می کرد.
یازده و سی و پنج دقیقه شب
روسری ام را محکم به پشت گردن گره زدم. دکمه های ریلی مانتو را تند تند می بستم. شرایط چادر سر کردن نبود.علی اصغر را بغل کردم و به سرعت از پله ها پایین رفتم.
یازده و سی و هفت دقیقه شب
همه خود را به کوچه بغلی رسانده بودند.اما دیگر امکان نداشت از درب حیاط خارج شویم. سیلاب تمام پله های ورودی را در خود فرو برده بود.
یازده و سی و نه دقیقه شب
نردباني آوردند تا من و چند نفر باقی مانده خود را از پشت بام عمو باقر بالا ببریم و نجات بدهیم.یک دستم به پله های بی جان نردبان بود و با دست دیگر علی اصغر را محکم بغل کرده بودم.نه پایین پله ها کسی مراقبمان بود و نه بالای نردبان کسی در انتظارمان. هرکس به فکر خودش بود.
یازده و چهل و يک دقیقه شب
ّروی بام ایستاده بودیم و بلا را نظاره می کردیم. باران هم می بارید. سرد بود…. ترس بود… حاج محمد که مرد باخدايي ست، نه اینکه دیگران ناخدايند، اما او با خدا بودنش فرق دارد، می داند انتخاب غلط در انتخابات سیلی به مهدی فاطمه ست. می فهمد عذاب را…. حاج محمد پرید و قرآن قدیمی اش را به روی آب انداخت. برادرزاده حاج محمد پایین مانده بود، سرش را به آسمان کرده و با فریاد چیزهایی می گفت. صدا به صدا نمی رسید. بعدها فهمیدیم به صاحب باران بد و بیراه می گفته.حرف هایش قابل عرض نیست! کمی عقلش کم بود.
ساعت صفر
همه سیل زده ها به خانه مشهدی ثریا پناهنده شدیم. با سر و وضع گلی و ناموزون، زیر لحاف های آماده برای خوابیدنش فرو رفتیم. یک لیوان آب قند هم آن وسط ها بود که دست بدست می چرخید و کوچک و بزرگ جرعه ای می نوشیدند! همه فشارها پایین، چهره ها بی رنگ، اندام ها لرزان! عمو باقر از شدت ترس و وحشت زبانش بند آمده بود. الباقی هم حال و روز بهتری نداشتند.ما که جوان بودیم در عمرمان سیل ندیده بودیم. پیر تر ها می گفتند در عمر هفتاد هشتاد ساله مان چنین چیزی ندیدیم!
صفر و پنج دقیقه بین الروزين!
یکی قرآن می خواند، یکی آیه الکرسی، یکی استغفار. ننه بزرگ را دیدم که اشهدش را می گوید. از دختر مشهدی ثریا دوهزار تومان گرفتم تا برای رفع بلا صدقه بدهم، بعد از چرخاندن دور سر اهل خانه ،در گالِش مشهدی گذاشتم تا صبح به نیازمندی بدهند.
یک بامداد
با همه ترس ها و فریاد ها، شکر خدا همه جسماً سالم بودند، روحشان را پردازش نکنیم بهتر است!
یک و سی دقیقه بامداد
جرأت به خانه برگشتم را نداشتیم، بنابراین ما سیل زده هایی که بیشتر از دیگران در معرض خطر بودیم به خانه اقوام در بالادست ده رهسپار شدیم.
دو و سی دقیقه بامداد
همه سجاده ها پهن است، نماز شب، نه…. نماز آیات می خواندند همه حتی بی نمازها!
سه بامداد
چشم هایم را می بندم تا خواب مهمانشان شود، اما حبیب خدا را رد می کنند و بیدار می مانند. تمام اهل ده در شوک شدید این اتفاق مبهوت مانده اند.شنیدم آبستنی آن شب، بارش را به زمین انداخته بود!
یک دیالوگ مشترک، در تمام این ساعت های مبهوت مانده ی زمان، از زبان همه جاری و ساری بود :
امان از هول قیامت!!
کتاب مشترک
ساعت 11 ظهر بود. آفتاب قم بیرحمانه می تابید. صورتم از فرط گرما به سایه چادرم پناهنده شده بود. درست جایی را نمی دیدم و تند تند قدم برمی داشتم. اگر کسی از دور راه رفتن زیگزاگ مرا می دید احتمالا فکر میکرد دیوانه شده ام. طبق معمول دیر رسیده بودم. از پردیسان تا حرم دست اندازها را قسم میدادم که بالاغیرتا امروز جلو من ظاهر نشوند. اما فایده ای نداشت. داشتم به سرنوشتم که دیر رسیدن به همه چیز است بد و بیراه می گفتم که پرده سبز و خنک ورودی حرم مرا در آغوش کشید و چلچراغ ها به من چشمک زدند و خوش آمد گفتند.
کار امروزم را میدانستم. جزءخوانی قرآن داشتیم. یعنی هر جزء از قرآن را یکی از زائران تقبل میکرد و میخواند و قرآن ختم می شد. بی مقدمه رفتم و پشت میز جزءخوانی نشستم. همکار شیفت قبلی غرغر کنان رواق را ترک میکرد و من هنوز محو نسیم خنکی بودم که انگار از بهشت می وزید و صورتم را لمس میکرد. پنجه پاهایم روی سنگهای خنک حرم می لغزید و خستگی این همه راه رفتن را در می کرد. وقت نکرده بودم آب بخورم اما گوشه های لب های خشکیده ام کم کم داشت به بالا خم میشد و به حالت لبخند درمی آمد.
یک زائر که از ظاهرش پیدا بود ایرانی نیست آمد سر میز. روسری سفید بلندی داشت و یک گیره نقره ای رنگ زیر چانه اش محکم بسته بود و حتی یک تار مویش هم پیدا نبود. با زبان خودش چیزهایی گفت و متوجه نشدم. با چاشنی ایما و اشاره هم نتوانست منظورش را به من بفهماند. پرسیدم: “can you speak english?” انگار که یکی از دوستان صمیمی اش باشم با شعف گفت: “yes! yes!” مشغول صحبت شدیم و خوشحال بودم از اینکه این همه کلاس زبان رفتن دوران دبیرستانم بالاخره یک جا به کارم آمد! کار این زائر راه افتاد و رفت. اما این خوشحالی من خیلی دوام نداشت و احساس عجز کردم وقتی یک بانوی پاکستانی تقریبا بی سواد سراغم آمد. یک نگین قرمز رنگ با نقاب طلایی وسط چین و چروکهای صورت روی بینی اش خودنمایی می کرد. شال بلندی مانند رنگین کمان تمام قامت خمیده اش را در بغل گرفته بود. دلم میخواست هرطور شده به او کمک کنم. یک جزء قرآن میخواست. اما حتی با اعداد هم آشنایی نداشت که به او بگویم جزء چند را باید بخواند. فقط اسم سوره ها را بلد بود و دائم تکرار می کرد: “الرحمن، یاسین و…” منظورش این بود که اسم سوره را بگو تا من بخوانم. مستاصل شده بودم که یکی از زائران به دادم رسید. یک قرآن از قفسه برداشت و باز کرد و جزء 30 را نشان خانم پاکستانی داد. زائر پاکستانی چشم هایش برقی زد و لبخند روی لبانش نشست. جزء 30 را میشناخت و خوشحال بود از اینکه می تواند در ختم قرآن شریک باشد.
و من تا ساعت ها متحیر ماندم از اینکه دنبال ارتباط برقرارکردن با هم کیشم با ایما و اشاره و زبان انگلیسی و اعداد و… بودم در حالیکه خداوند 1400 سال قبل یک زبان مشترک برای همه مسلمان ها فرستاده است. کتابی که شیعه و سنی و… آسیایی و آفریقایی و… همه بر آن اتفاق نظر دارند. و وقتی این کتاب باز شود همه حرف همدیگر را می فهمند…
تشکر از عمه خانم
چند روزی بود مادر، به زبان بی زبانی اعلام می کرد که دوست دارد مثل سال های قبل یک افطاری دسته جمعی خانوادگی برگزار کند. از طرفی چون می دانستند همه کار و زحمت آن بر من تحمیل می شود و خودشان هم هیچ همراهی نمی توانند داشته باشند، از بیان مستقیم ابا داشتند. من هم با اینکه دلم نمی خواست خواسته مادر را نادیده بگیرم تغافل می کردم. هر چه فکرش را می کردم، نمیشد. تجربه مدیریت یک چنین کاری در این وسعت نداشتم، تنها بودم و سرفه و روزه داری و بیداری شب ها، انگیزه ای برای این کار نمی گذا شت. بالاخره تسلیم دلم شدم و برای خشنودی مادر تن دادم به کاری که نباید.
نزدیک اذان مغرب، همه کارها تمام شده بود، سفره را پهن کردم. مادر بیش از چیزی که فکر می کردم، راضی به نظر می رسید. کم کم مهمان ها هم تشریف فرما شدند. همه کنار سفره نشسته بودیم. خدا را شکر همه چیز به خیر گذشته بود. چند قاشق غذا کشیدم؛ اصلا نمی توانستم لب بزنم. خسته بودم. به هر بهانه ای بود دو قاشق خوردم و خودم را سرگرم کردم که بقیه متوجه نباشند. خیلی سرفه اذیتم می کرد. مهمان ها به خاطر سرفه ها خاصتر نگاه می کردند. به خیالشان شیمیایی شده ام. بر خلاف معمول، لب به اعتراض گشودم و بعد از اینکه خیال مهمانان را از حساسیت و غیر مسری بودن سرفه ها راحت کردم، آرام به مادرم می گفتم « این هم شد دارو. باید یک فکر حسابی کرد و… » که ناگهان برادر زاده سه سال و نیمه از آن سوی سفره به زبان آمد.
همه ساکت شدند ببینند فاطمه خانم چه تشکری از عمه دارد. «عمه، عزیزم مامان جون را اذیت نکن، آن برنج هایی که نخورده ای و اسراف کرده ای ببر بریز توی باغچه برای گنجشک ها و یاکریم ها، صبح که آمدند می خورند و برایت دعا می کنند خوب می شوی». ضربه فنی شدم. نیم وجبی، جلوی چشم همه با لحن خودم کلام و آموزش سه سال را تحویلم داد. شاید هم انتقامش را گرفت. ضایع شدن عمه خانم همان و یک دل سیر خندیدن مهمانان همان. نمی دانم کسی از حضار، دیگر جرات دعوا و مشاجرات احتمالی و تناقض گفتار و رفتار جلوی چشم کودکان دارد یا خیر؟! ولی از ما به شما یادگاری، دوربین های مدار بسته را دست کم نگیرید!
مامان خوب
خیلی قبلترها معلم قرآن دبیرستانی بودم که خودم در آن درس خوانده بودم. همان موقع ها بود که زد و معلم کامپیوتر مدرسه شدم و سایت مدرسه را در اختیارم گذاشتند. بچه ها از اینکه میدیدند معلم قرآن شان شده معلم کامپیوتر، تعجب میکردند.
روزها در سایت مینشستم و کلاس های قرآنم را آنجا برپا میکردم.هم تکنولوژی بود هم دین.بچه ها عاشق بحث های من بودند بعضی هم عاشق کامپیوتر ها. البته بالاخره وقتی در آن اتاق پای سیستم باشی باز هم نا خود آگاه صدای خانم معلم را میشنوی.از سوالات یک دفعه ای شان میفهمیدم که همچین هم از من دور نیستند.همین برای من کافی بود.
آن روزها یک کتابی میخواندم که نامش این بود:” چگونه یک معلم قرآن خوب باشیم؟". از بچه ها هم گاهی این را میپرسیدم که به نظرشما یک معلم قرآن خوب باید چطور باشد؟ هر کدام شان هم یک چیز میگفت. یک بار یکی شان درآمد که:"خانم مثل شما. تحصیل کرده، کاربلد، مهربان و صبور.” لبخندی زدم و گفتم:” ای کلک. یعنی واقعا من اینجوری ام؟ یا الکی میگی بیست بگیری؟".
امروز یاد آن روزها افتادم.با خودم گفتم:” اول از همه من یک مادرم. یک مادر خوب باید چگونه باشد؟” دوباره در جواب خودم در آمدم که:” تحصیل کرده، کاربلد، مهربان و صبور.” اما اینجا یک پای استدلال من لنگ میزند. مادر ها و مادر بزرگ های ما خیلی هاشان تحصیل کرده نبودند بلکه فقط کار مادری را بلد بودند و اتفاقا موفق بودند.دوباره خود کارشناسم به م گفت:” الان در اوج تکنولوژی دنیا مادر کم سواد بچه های خوبی تربیت نمیکند. باید این مامان بلد باشد از پس مشکلات روز بچه اش بر بیاید.” آخر دست به این نتیجه رسیدم که یک مامان خوب باید کارشناسی مهربان و صبور باشد حالا شاید زیاد هم درس نخوانده باشد ولی باید بلد باشد در مواجهه با مشکلات روز چکار کند.حالا شاید یک روز کتاب:” چگونه یک مامان خوب باشیم؟” را خودم بنویسم.