ساعت به وقت قیامت!
ساعت به وقت قیامت!
چهار عصر
خورشت کرفس جان، حسابی جا افتاده بود و عطرش روح را نوازش می داد.
شش عصر
پيچ های جاده را یکی پس از دیگری طی می کردیم. درختان سرسبز… رودخانه زلال…. هوا خنک…. آسمان آبی با چند تکه ابر
نه شب
به اتفاق علی اصغر،پدر و پدربزرگش و اهل خانه در تراس دلباز و رو به رودخانه شان شام می خوردیم. نم نم باران می زد ولی سر کوه اوضاع خیلی جدی تر بود، رعد و برق های پی در پی… باران بی امان،رودخانه همچنان زلال بود
یازده شب
همه رفتند به دیدن ننه بزرگ.علی اصغر خسته و خواب آلود بود، برایش قصه خرگوش و باغبان را می گفتم تا زودتر بخوابد.
یازده و سی دقیقه شب
صدای مهیب و وحشتناکی به گوش می رسید. با عجله به تراس رفتم….آن پایین همه پا برهنه این ور و آن ور می دویدند و فریاد می کشیدند.علی اصغر به طرز وحشتناکی گریه می کرد… باران شدت گرفته بود
یازده و سی و یک دقیقه شب
از انتهای درّه روبرويي در آن تاریکی ها چیز عجیبی به چشم می خورد. فریاد ها بلندتر شده بود و با صدای گریه های بی امان، طنین دلهره آوری را به گوش می رساند.
یازده و سی و دو دقیقه شب
توده عظیمی از ,گل غلیظ، همراه با چوب های شکسته درختان گردو و چنار، با بوی تند و زننده، با سرعت و قدرت به سمت ما حرکت می کرد….
یازده و سی و سه دقیقه شب
به ضرب چند ثانیه کوهی از گل و لای و چوب، به ارتفاع بیشتر از شش متر به حیاط خانه ما رسید.
یازده و سی و چهار دقیقه شب
به خانه برگشتم، علی اصغر زیر پتو قایم شده بود و هق هق گریه می کرد.
یازده و سی و پنج دقیقه شب
روسری ام را محکم به پشت گردن گره زدم. دکمه های ریلی مانتو را تند تند می بستم. شرایط چادر سر کردن نبود.علی اصغر را بغل کردم و به سرعت از پله ها پایین رفتم.
یازده و سی و هفت دقیقه شب
همه خود را به کوچه بغلی رسانده بودند.اما دیگر امکان نداشت از درب حیاط خارج شویم. سیلاب تمام پله های ورودی را در خود فرو برده بود.
یازده و سی و نه دقیقه شب
نردباني آوردند تا من و چند نفر باقی مانده خود را از پشت بام عمو باقر بالا ببریم و نجات بدهیم.یک دستم به پله های بی جان نردبان بود و با دست دیگر علی اصغر را محکم بغل کرده بودم.نه پایین پله ها کسی مراقبمان بود و نه بالای نردبان کسی در انتظارمان. هرکس به فکر خودش بود.
یازده و چهل و يک دقیقه شب
ّروی بام ایستاده بودیم و بلا را نظاره می کردیم. باران هم می بارید. سرد بود…. ترس بود… حاج محمد که مرد باخدايي ست، نه اینکه دیگران ناخدايند، اما او با خدا بودنش فرق دارد، می داند انتخاب غلط در انتخابات سیلی به مهدی فاطمه ست. می فهمد عذاب را…. حاج محمد پرید و قرآن قدیمی اش را به روی آب انداخت. برادرزاده حاج محمد پایین مانده بود، سرش را به آسمان کرده و با فریاد چیزهایی می گفت. صدا به صدا نمی رسید. بعدها فهمیدیم به صاحب باران بد و بیراه می گفته.حرف هایش قابل عرض نیست! کمی عقلش کم بود.
ساعت صفر
همه سیل زده ها به خانه مشهدی ثریا پناهنده شدیم. با سر و وضع گلی و ناموزون، زیر لحاف های آماده برای خوابیدنش فرو رفتیم. یک لیوان آب قند هم آن وسط ها بود که دست بدست می چرخید و کوچک و بزرگ جرعه ای می نوشیدند! همه فشارها پایین، چهره ها بی رنگ، اندام ها لرزان! عمو باقر از شدت ترس و وحشت زبانش بند آمده بود. الباقی هم حال و روز بهتری نداشتند.ما که جوان بودیم در عمرمان سیل ندیده بودیم. پیر تر ها می گفتند در عمر هفتاد هشتاد ساله مان چنین چیزی ندیدیم!
صفر و پنج دقیقه بین الروزين!
یکی قرآن می خواند، یکی آیه الکرسی، یکی استغفار. ننه بزرگ را دیدم که اشهدش را می گوید. از دختر مشهدی ثریا دوهزار تومان گرفتم تا برای رفع بلا صدقه بدهم، بعد از چرخاندن دور سر اهل خانه ،در گالِش مشهدی گذاشتم تا صبح به نیازمندی بدهند.
یک بامداد
با همه ترس ها و فریاد ها، شکر خدا همه جسماً سالم بودند، روحشان را پردازش نکنیم بهتر است!
یک و سی دقیقه بامداد
جرأت به خانه برگشتم را نداشتیم، بنابراین ما سیل زده هایی که بیشتر از دیگران در معرض خطر بودیم به خانه اقوام در بالادست ده رهسپار شدیم.
دو و سی دقیقه بامداد
همه سجاده ها پهن است، نماز شب، نه…. نماز آیات می خواندند همه حتی بی نمازها!
سه بامداد
چشم هایم را می بندم تا خواب مهمانشان شود، اما حبیب خدا را رد می کنند و بیدار می مانند. تمام اهل ده در شوک شدید این اتفاق مبهوت مانده اند.شنیدم آبستنی آن شب، بارش را به زمین انداخته بود!
یک دیالوگ مشترک، در تمام این ساعت های مبهوت مانده ی زمان، از زبان همه جاری و ساری بود :
امان از هول قیامت!!