جهنم کولر ندارد
روزهای گرم سال است، درجهی دمای هوا به 40+ میرسد، عرقریزان و خرماپزان.
به این فکر میکنم که در سختترین روزهای حیات بشر، روزی که در برابر خدا ایستاده و او به پروندهاش رسیدگی میکند، اگر مشمول عدل الهی شوم و به جهنم بروم چگونه در آتش غضب الهی بسوزم و چگونه گرمایش را تحمل کنم!
اینجا وقتی هوا گرم است، به خانه که میآیم یک لیوان آب خنک میخورم و گاهی نیز یادم میرود به امام دشت کربلا سلام کنم، زیر کولر مینشینم و گرما را از تنم خارج میکنم. در جهنم چه کنم؟ آنجا که کولر ندارد، آبش زقوم و بسیار داغ است. کاش یادم باشد امام دشت کربلا را یاد کنم.
خودم را موعظه میکنم و میگویم پس به یاد جهنم شکرگزار نعمت کولر و آب خنک باش و از گناهان دوری کن! جهنم کولر ندارد.
لحظات غم نزدیک است...
به روزی فکر میکنم که در خواب عمیقی فرو رفته و عزرائیل را میبینم که آمده و جانم را میگیرد. صبح بیدار نمیشوم و تشخیص پزشک، ایست قلبی در خواب است. از من که گذشت، نگران کسانی میشوم که به من نسبت ناروا زدند و حلالیت نگرفتند، پشت سرم غیبت کردند، بدیهایم را آشکار نمودند، مهربانیها و دلسوزیهایم را ندیدند، نگران روزی هستم که عذاب وجدان میگیرند و در مراسم ختمم شرکت میکنند و برایم میگریند، غافل از اینکه من خندههایشان را میخواستم نه گریههایشان، بخششهایشان را نه حسرتهایشان.
در همین افکار سیر میکنم که به خودم میگویم تا فرصت داری به دیدار کسانیکه دوستشان داری برو، بدیهایشان را ببخش و با آنها بخند که وقت تنگ است، مرگ بیهیچ فاصلهای ایستاده و منتظر اذن پروردگار است، مبادا دوستی برود و تو مردهپرست باشی و در عزایش عذاب وجدان بگیری و گریه کنی. غرورت را کنار بگذار و لحظههای شادی را از دست نده که لحظات غم نزدیک است.
هشتاد میلیون، یک قلب، خدا
بسمالله
1377
نمیتوانم بگویم فوتبالی بودم، نبودم. شاید هم بودم. به آبی و قرمزش کاری نداشتم، تیمهای خارجی را نمیشناختم، طرفدارِ رئالمادرید، یوونتوس و… محسوب نمیشدم؛ اما بازیهای تیمملی و جامجهانی را تمام و کمال میدیدم. یادم نمیرود روز بازی ایران- استرالیا، در نمازخانه مدرسه، یک تلویزیون کوچک گذاشته بودند، و همه بچهها دورش حلقه زده بودیم. یکجاهایی از هیجان، دیگر نمیتوانستیم بازی را نگاه کنیم، گوشه نمازخانه، قرآن میخواندیم، ذکر میگفتیم، نماز میخواندیم و دعا میکردیم و وقتی گل دوم را خداداد عزیزی وارد دروازه کرد، انقدر جیغ زدیم، ذوق کردیم و مدرسه را روی شرمان گذاشتیم.
بازی ایران -آمریکا را یادم نمیرود. چرا دعای خیر بدرقه راه فوتبالیستها شد تا آمریکا را ببریم و بردیم. بازی با آمریکا، بازی مرگ و زندگی بود.
خرداد ماه 1381
کنکوری بودم. همیشه میگفتم امسال که کنکور با جامجهانی همزمان شده، به نفع دخترها میشود. چون همه پسرها، پای تلویزیون هستند و دخترها یک ماه اخر، حسابی درس میخوانند. بازیها که شروع شد، ساعت بازیها را چک میکردم، شاید همه بازیهای گروهی را ندیده باشم، اما از مرحله حذفی، حتی یک بازی را هم از دست ندادم. یک هشتم به بعد، مامان وقتی مرا جلوی تلویزیون میدید، تکیه کلامش شده بود: انگار فقط پسرا فوتبالی نیستن.
تیرماه 1397
برایم مهم نیست که امشب میبریم یا میبازیم.
نمیخواهم بدانم بازی ایران و پرتغال به کجا میرسد.
اهمیتی ندارد که بالاخره بین ایران، پرتغال و اسپانیا کدام دو کشور صعود میکند.
دوست ندارم بازی امشب را ببینم… تصمیم گرفتهام قبل از شروع بازی، بخوابم. هنوز دوست دارم، آرزو میکنم، دعا می کنم که همیشه ایرانیها را بر بالاترین قلههای موفقیت ببینم. اما یک مسئله برایم مهمتر است، مرا میترساند، نگران میکند،
اینکه به وضوح، دین میان مردم کمرنگ شدهاست. مظاهر دینی دیده نمیشود. دین، فصلی شده است، رمضان، دهه محرم برای دینداری است و مابقی سال برای تفریح و گردش منهای دین.
- اگر سال 77، همه ملت ایران، برای پیروزی بر استرالیا دعا میکردند،
- اگر همه هنگام تماشای بازی، تسبیح دست میگرفتند،
- بازیکنان، نوار سبزی به نشانه ارادت به معصومین به دستشان، میبستند،
- نماز حاجت میخواندند،
- قرآن تلاوت میکردند،
- موقع ورود به زمین، دستها را روی هم میگذاشتند و یاعلی میگفتند.
- بعد بازی، سجده شکر میکردند…
حالا…
+ قبل از بازی کُری میخواننند،
+ عدهای ایرانی، شب قبل بازی، روبرو هتل محل اسکان پرتغالیها سروصدا میکند تا خوابِ راحتی نداشته باشند.
+ طول بازی در وووزلا میدمند و کشف حجاب میکنند،
+ دیگر خیلی وقت است یاعلی های بازیکنان را نشنیدهام.
+ روز قبل بازی، سرمربی تیم، فیلم نجات سرباز رایان را میگذارد تا روحیه شجاعت و فداکاری و شهامت را تقویت کند، اما نمیداند، نمیخواهد بداند تمام این فیلمنامه، از صحنههای مستند دفاعمقدس ما، الهام گرفته شدهاست.
+ خالکوبی میکنند، برای اینکه توسط کمیته انضباطی، جریمه نشوند، لباس استین بلند میپوشند یا با چسبهای یک تکه، روی آن را میپوشانند،
+ در ورزشگاه آزادی برای بازی ساعت ده و نیمِ شب، فقط 4 نفر روی کارتنهای پاره، نماز میخوانند.
+ بعد بازی، میخوانند، میرقصند و گناه میکنند،
بُرد بدون معنویت، به چه دردمان میخورد؟ بازیکنهای بیدین را چرا احترام کنیم؟ چرا کنار کادر فنی تیم که به فکر بدنسازی، تغذیه، مصدومیت و… بازیکنان است، کسی فکر روح این جوانان نیست؟ چرا به جای شش نماینده مجلس، یک روحانی، مداح نفرستادند؟میان این همه بریز و بپاشها، بازیگر، خواننده، ارکستر، حواسمان به دینشان نیست…
پ.ن: نمیخواهم همه را به یک چوب برانم، اما دیگر آنقدرها معنویت دینی، نمود ندارد. معنویتمان هم وارداتی شده است، ورد زبان همه شده است: «مهم اینه که دلت پاک باشه» اما یادشان رفته دلی که پاک و باخدا باشد، ظاهری دارد که با دیدنش آدم یاد خدا بیفتد. از کوزه همان برون تراود که در اوست.
انتظارِ برق
بسمالله
دیروز حدود ساعت دو ونیم بود که خانه ساکت شد.
تلویزیون خاموشی را برگزید، یخچال سکوت را انتخاب کرد، سماور برقی از قُلقُل کردن ایستاد. صدای آرام لبتاب هم محو گردید.
قطعشدن اینترنت، مرا بلند کرد تا کارهای بیروناز خانه را انجام دهم.
آسانسور خاموش بود و پلهها مرا به طبقه همکف رساند،
زنگ درِ خروجی کار نمیکرد، قفل هم زبانهای نداشت تا با کشیدنش، در باز شود، فقط کلید میتوانست آن را باز کند.
الحمدلله مغازهها باز، اما تاریک بود.
داروخانه کار میکرد.
انتهای سوپر نور نداشت تا بشود اجناس را دید،
کارمندان خشکشویی هم دست زیر چانه زده بودند و گپ میزدند،
کارکنان بانک، بیرون از شعبه، گعده گذاشته بودند،
ویترینهای قنادی محل، روشن بود، اما ترازوهای دیجیتال، روشن نمیشد.
عابربانک، حتی خطا نمیداد.
متصدی فتوکپی، بیرون مغازه، انتظار میکشید.
همه منتظر یک چیز بود،
کارهایشان به او وابسته بود،
کمکم کاسه صبرشان ممکن بود لبریز شود…
در قنادی شیرینیها را نگاه میکردم که صدای تِقتِق چراغهای افتابی و مهتابی سقف، خبر از برگشتنش میداد…
برق آمد و زندگی به حالت عادی برگشت.
ترازوهای دیجیتال، روشن شد، از مغازه که بیرون آمدم، گعده کارمندان بانک نبود، کارکنان خشکشویی، سر کار بودند، از همین پیادهرو، ته سوپر کاملاً روشن بود.
در خانه را باز کردم و دکمه آسانسور را زدم…
*
وقتی به اتاق رسیدم، عقربهها ساعت سه و نیم را نشان میدادند…
فقط یکساعت برق نبود…
همه کلافه، بیکار، معطل و منتظر بودیم.
کاش همانقدر که منتظر برق بودیم، انتظار امام غایب را هم میکشیدیم، شاید زودتر میآمد…
پ.ن: جنس انتظارش قطعاً فرق میکند، اما خیلیها، انقدر راحت زندگی میکنند، کار میکنند که یادش رفته باید منتظر هم باشند.
به امید...
بسم رب المهدی، الذی یجب أن ینتظر فی غیبته
مینویسم که «شب تار سحر میگردد»
یک نفر مانده از این قوم که برمیگردد*
بچهتر که بودیم، وقتی از «أمن یجیب» پرسیدیم، گفتند برای رفع حاجت میخوانند؛ ما هم همراه شدیم؛ به امید خوبشدن مادربزرگ، گرفتن نمره 20، نیامدن خانم معلم، اردو رفتن، تعطیل شدن مدرسه…
بزرگتر که شدیم، همیشه بعد از نمازجماعتها،برای رفع حاجت مذکور، مریض منظور، مریضه منظور، 5 أمنیجیب میخواندیم.
اما غافل شدیم از «مضطر حقیقی»؛ زمانی که او دست به دعا برمیدارد و آن وقت اینبار دست خداست که «یکشف السوء» میکند و بعد میشود «و نجعلهم خلفاء الأرض»
بارها از ولی عصر عبور کردیم و رفتهایم ونک، هفتتیر، راهآهن، انقلاب، تجریش، جمهوری، آزادی و فراموش کردیم که باید از ولی عصر به ظهور میرسیدیم.
از بچگی یاد گرفتیم «اللهم کن لولیک» را بلند بخوانیم تا تشویق شویم، تحسین شویم، جایزه بگیریم… اما یادمان رفت فقط دعا برای سلامتی آقایمان کافی نیست.
از بچگی خواندیم «آن مرد آمد» و گفتند برای آمدنش فقط 313 یار میخواهد. اما هیچگاه محاسبه نکردیم که از این ۱۱۷۹ سال که از غیبت آقایمان میگذرد، چرا نتوانستیم 313 نفر تربیت کنیم.
بارها حافظ را باز کردیم و برای همه چیز فال گرفتیم، ازدواج، دوستی، کار، دانشگاه…
اما «چقدر آمدنش را، چقدر فال زدیم»
برای همه چیز نذر کردیم، از پاسکردن امتحان، تا گرفتن وام، اضافهکاری، ارتقاء و قرارداد… اما یادمان رفت برای آمدنش هم میشود نذر کرد.
همین نیمهشعبان، هر سال به یمن قدومش همه جا را نور باران میکنیم، بساط شرینی و شربت برپا میکنیم
اما یادمان هست که امسال آقایمان 1184 ساله میشوند؟
یعنی 11 قرن…
420 هزار و 320روز
10 میلیون و 87هزار و 680 ساعت…
چقدر یادمان مانده؟
و به امیدِ
روزی که آن مرد بیاید،
تمام خیابان ولی عصر را آبپاشی میکنیم.
هر چند که او خود، باران را میآورد…