انتظارِ برق
بسمالله
دیروز حدود ساعت دو ونیم بود که خانه ساکت شد.
تلویزیون خاموشی را برگزید، یخچال سکوت را انتخاب کرد، سماور برقی از قُلقُل کردن ایستاد. صدای آرام لبتاب هم محو گردید.
قطعشدن اینترنت، مرا بلند کرد تا کارهای بیروناز خانه را انجام دهم.
آسانسور خاموش بود و پلهها مرا به طبقه همکف رساند،
زنگ درِ خروجی کار نمیکرد، قفل هم زبانهای نداشت تا با کشیدنش، در باز شود، فقط کلید میتوانست آن را باز کند.
الحمدلله مغازهها باز، اما تاریک بود.
داروخانه کار میکرد.
انتهای سوپر نور نداشت تا بشود اجناس را دید،
کارمندان خشکشویی هم دست زیر چانه زده بودند و گپ میزدند،
کارکنان بانک، بیرون از شعبه، گعده گذاشته بودند،
ویترینهای قنادی محل، روشن بود، اما ترازوهای دیجیتال، روشن نمیشد.
عابربانک، حتی خطا نمیداد.
متصدی فتوکپی، بیرون مغازه، انتظار میکشید.
همه منتظر یک چیز بود،
کارهایشان به او وابسته بود،
کمکم کاسه صبرشان ممکن بود لبریز شود…
در قنادی شیرینیها را نگاه میکردم که صدای تِقتِق چراغهای افتابی و مهتابی سقف، خبر از برگشتنش میداد…
برق آمد و زندگی به حالت عادی برگشت.
ترازوهای دیجیتال، روشن شد، از مغازه که بیرون آمدم، گعده کارمندان بانک نبود، کارکنان خشکشویی، سر کار بودند، از همین پیادهرو، ته سوپر کاملاً روشن بود.
در خانه را باز کردم و دکمه آسانسور را زدم…
*
وقتی به اتاق رسیدم، عقربهها ساعت سه و نیم را نشان میدادند…
فقط یکساعت برق نبود…
همه کلافه، بیکار، معطل و منتظر بودیم.
کاش همانقدر که منتظر برق بودیم، انتظار امام غایب را هم میکشیدیم، شاید زودتر میآمد…
پ.ن: جنس انتظارش قطعاً فرق میکند، اما خیلیها، انقدر راحت زندگی میکنند، کار میکنند که یادش رفته باید منتظر هم باشند.