بهانه های شیرین
بهانه های شیرین
توی فرودگاه، بلیط تهران_ مشهد توی دستهایم بود و انگار هنوز از خواب بیدار نشده باشم. مسیر کرامت آقا ار مرور می کردم. آن روزها دلم خیلی برای آقا تنگ شده بود. گفتم خودم را برایش لوس کنم و ازش طلب ها کنم بلکه دلش به حالم بسوزد و مرا هم بطلبد.شنیده بودم که فرموده اند نمک غذایتان را هم از ما بخواهید؛ همین شد که بهانه هایم شروع شد.
یک روز با احترام به آقا گفتم :” آقا جان شما که میفرمایید نمک غذایتان را هم از ما بخواهید تا بهتان بدهیم خوب حالا ادویه هامون تمام شده. میدونین که باید برسیم خدمت تون از دم حرم ادویه بخریم. بیزحمت میشه ما رو دعوت کنید یک تک پا بیاییم مشهد؟” از آنجا که آقا صبر نمیکند حرف در دهان آدم خیس بخورد و بغلطد و بیافتد پایین دیدم در خانه مان را میزنند. همسایه ی روبرویمان بود. نه که ما پنج شنبه ای برای خیرات نان خامه ای برده بودیم خدمتشان، حاج خانم زحمت کشیده بود یک بسته ی یک کیلویی ادویه برایمان هدیه آورد. از خجالت روی آقا داشتم آب میشدم.
یک روز دیگر گفتم:” دلم نمک متبرک میخواد. آقا جون بی زحمت ما رو دعوت کنین یه تک پا بیایم حرم بریم از غذا خوری یه بسته یک گرمی نمک بگیریم بیاریم قاطی نمک هامون کنیم متبرک بشن.” آدم خوب است یک بار از این حرف ها زد و برایش رسید دفعه ی بعد حیا کند این چیزها را نخواهد. عزیز رفته بود زیارت امامزاده حسن علیه السلام که برادر آقاست.آنجا نذری نمک پخش میکنند. یکی یک بسته ی ۶ تایی نمک بهش داده بود و گفته بود ببر برای بچه هایت.
یک روز دیگر گفتم:” آقا نبات که میشه بیایم بخریم؟ ساک هامونو ببندیم؟” فردایش یک کیلو نبات اعلا از شهرستان برایمان کادو آوردند.مانده بودم یعنی روایت نمک غذایتان را هم از ما بخواهید انقدر واقعی است یا آقا نمیخواهد ما را دعوت کند سرمان را گرم میکند؟
یک روز برای آخرین بار گفتم یک چیز دیگر بخواهم که رد خور نداشته باشد. بلکه آقا ما را دعوت کند خودمان برویم از دم حرم تهیه کنیم. اینبار خدمت آقا با یک زرنگی و شوخی گفتم:” آقا زعفرون. اون دیگه خیلی گرونه کسی برای کسی کادو نمیبره. پاشیم بیایم؟” شب بود که رفتیم منزل مادرم و موقع آمدن مامان جان گفت:” بیا این زعفرون دو گرمی رو دوستم برام از مشهد کادو آورده. من دارم بیا این مال تو.” لبخند تلخی روی لب هایم نشست و قطره ای اشکی گوشه ی چشمم. مامان جان گفت:” چی شد؟” گفتم:” کی به شما گفت من زعفرون لازم داشتم؟”
” آقا جان! اینجوری هاست؟ یادم نمیاد کسی گفته باشه دل شکستن هم تو مرام تون هست.” این دو گرم زعفران خیلی بر روی دلم سنگینی کرد. تقصیر خودم بود که نمک غذا خواسته بودم. با یک دل شکسته، آقا را این بار از ته دل صدا کردم:” آقا جان کرامتتان به ما ثابت بود. لطفا زیارت حرمتان را نصیب مان کنید”
این خانواده کریم اند.