ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
در حواشی شهر اسفراین روستایی محروم بود که هیچ موبایلی آنتن نمیداد. همه چیز بکر و دست نخورده. دوست داشتم آنجا را اما احساس میکردم بین دنیای من با دنیای مردمانش چقدر فاصله هست. دغدغه ها و سختی هایشان نیز. آنها در سختی بزرگ شده بودند. خیلی خوب حل مسئله میکردند. برعکس ما شهرنشینان اهل نِق نبودند.
زنانشان جدای از کارهای زیاد خانه دوشادوش مردان به دام ها رسیدگی میکردند و گوجه چینی و بیابان گردی راه در آمدشان حساب میشد. یعنی یکسره مشغول تلاش! برعکس ما شهری ها؛ که از بیکاری می افتیم دنبال تجمل و گیر دادن به خدا پیغمبر که “آخه چرا من؟!” و دعوا سر بحث های بی اهمیت و بیهوده گویی در تلگرام و…
خیلی راحت میخندیدند. زود صمیمی میشدند در حدی که روز آخر جهادی، اشکهایشان جاری بود از دلتنگی!! برعکس ما شهری ها؛ جان مان بالا می آید برای یک دوستت دارم واقعی، از کنار هم رد میشویم بی آنکه دلمان برای هم بتپد.
با خواندن یک بیت شعر روضه، آن هم با صدای ضایع من، به پهنای صورت اشک میریختند!! بر عکس ما شهری ها؛ کم مانده روضه خوان با کلاهخود و نیزه و … به هیئت بیاید تا بلکه ما… از بس که ذائقه مان را تغییر دادند و آستانه ی تحمل ما را در روضه بیخود بالا بردند!….
اصلا نمیخواستم این ها را بنویسم، و نمیخواهم روستاییان را تطهیر کنم و شهر را بَدِه! اصلا مخاطبم توء خواننده نیستی! من با سکینه کار دارم که در دوساعتی مشهد بود و مشهدی نبود! من با مرضیه کار دارم که مراقبت از مادر پیرش، پیرش کرده بود. من با ام البنین کار دارم، با بلقیس و… با آن دختران جوان روستایی که فکرمیکردند وضع زندگی ما مانند همین تبلیغات تلویزیونی شیک و رویایی ست! ببینید! شهر ، این چیزی ست که من امشب آن را بالا آوردم! بیهوده به آن دل بستیم.
شاید هیچ وقتِ هیچ وقت همدیگر را نبینیم، شاید هیچ وقت دیگر صدای من به شما نرسد، اما اکنون دل تنگتان شدم. من که شماره تان را ندارم. ولی کاش الان به من زنگ بزنید و با همان لهجه ی محلی مثل همیشه با من شوخی کنید و من نفهمم و الکی بخندم!