از منفی پنج تا حرم !
ماشین خسته و بی حال را در پارکینگ به حال خود واگذار می کنیم، طبقه 5- . پنج طبقه زیر پوسته اخلاقیات و معنویات هستیم، راه می افتیم به دنبال آسانسور تا از همه منفی های رنج آور خلاصمان کند و به سمت حرم اوج بگیریم، غافل از آنکه آسانسور هم با این منفی های سمج دستش توی یک کاسه است!
نمی دانم بگویم چشمتان روز بد نبیند یا در مسیر زیارت، پاساژ حواس پرت کن نبیند!
آسانسور به ظاهر مهربان ما را وسط پاساژ بزرگ و شیکی پیاده می کند و با موذی گری خاصی به دنبال بقیه طعمه ها به راه می افتد! ما هم مثل اسرای غریب از وطن، در بیابان پاساژ به قدری رها می شویم که هدفمان که همان زیارت بود به کلی فراموش می شود…
ظاهرا فکر اقتصادی در این جا دست به کار یک نقشه برای خالی کردن جیب زائران شده. اینجا آخرین ایستگاه آسانسور هست و باید پیاده شوی و بقیه مسیر را با پله به سوی حرم صعود کنی.شاید این اجبار، درآمد خوبی ایجاد کند اما تقابل بین مادیات و معنویات هیچ جا به راحتی حل نشده که اینجا و در این فرصت کم و غفلت آمیز بتوان آن را حل کرد.
اندر حکایت پاساژ باید بگویم از روسریهایی که چشمک زنان می خواهند خودشان را روی سرت ولو کنند و چند روز بعد به خیل عظیم روسریهای آرشیو شده کمد لباست ملحق شوند تا کیف و کفش و دمپایی راحت و کلاه آفتابی و بشقابها و کاسه های آنچنانی که با گلهای درشت و رنگهای دل انگیز، مدام در گوشت پچ پچ می کنند مرا بخر ! مرا بخر ! تا طرحهای زیبای چادر نماز و سجاده هایی که ساده لوحانه فکر می کنی حتما نمازت را رنگ و بوی معنوی بیشتری می بخشند و انواع خوردنی ها و لباس های زیبایی که ظاهرا رسالتی غیر از وسوسه تجمل و اسراف ندارند، همه و همه دست به دست هم می دهند تا یکی دو ساعت سرگرممان کنند.
در این هیاهوهای فریب انگیز ناگهان به خودم می آیم. به عنوان مدیر اخلاقی گروه، اول سر خودم نهیب می زنم که ای دل غافل! خجالت نمی کشی؟؟ هنوز خدمت بی بی نرفته و مشغول چه ها هستی؟؟ بعد هم با اداهای عارفانه اعضای گروه خانوادگی را به زیارت دعوت می کنم و خرید را به بعد از زیارت موکول می کنیم…
الان فکر می کنم آیا در دنیا هم تا همین حد از آن هدف اصلی غافلم یا نه؟