بفاطمه...
در امتداد بازار سرشورها پیش می رفتم، با احتیاط!
نکند کفش هایم صدایی بدهند، حرفی بزنند، دلی بلرزه در آید. روسری را کشیدم جلو، جلوتر، تا برق نگاه زنانه ام را پنهان کند. امواج بیکران چادر پهن شد روی زمین. صدای مردانه زائران دسته دسته از پشت سر شنیده می شد، خودم را جمع کردم کنج یک مغازه، تا راه برای غيرتمنديشان و پاکدامنيم هموار شود، بی مانع!
دلم نهیب می زد، وصیت های مادری را در بستر، مصرانه تکرار می کرد، ” برایم تابوت بساز، نکند حجم بدنم نمایان شود."
رسیدم باب الجواد، دست هایم را محکم گره زدم به ضریح چادر، نکند باد در رواق های تودرتویش بپیچد، برقصد، دلی بلرزد.
دانه های تسبیح یکی پس از دیگری بر هم نازل می شدند؛ ” بفاطمه… بفاطمه… بفاطمه… “
قاعده اینطوریست، قسم می دهی که یک کلام حرف حسابی بزنی، صحبتم با شماست، حجابی می خواهم آراسته با حیاء. که این دو در کنار هم زیبایی آفرینند.
می دانم! برای آقای غریبی که صدایم را می شنود و در مشهد شریف مشاهده ام می کند، زحمتی ندارد زباله دانی قلبم را آباد کند.
دانه های تسبیح به آخر رسیده و من به صحن انقلاب، می ایستم کنار رکن اسماعیل طلا، السلام علیک یا علی بن موسی الرضا….
غریب آشنا
سلام آقا…هر وقت که به شما فکر می کنم، یاد غریبی تان قلبم را می سوزاند.
نمی دانم چرا اصلا اسم تان هم بار غریبی را به دوش می کشد، “حسن”
اما می دانم که در خانه ی تان هم غریب بودید، همسرتان با شما کاری کرد که من به عنوان یک زن شرمنده ام!
شنیده ام در هنگام اذان، رنگ رخسارتان تغییر می کرد، می فرمودید: نمی دانید که خدا نمازتان را قبول می کند یا نه!
آنقدر در نماز، غرق خدا بودید که جراح بن سنان جرئت کرد و پای شما را با تیر زخمی نمود.
پای تیر خورده تان چه سعادتی داشت که بیست بار پیاده شما را به خانه ی خدا رساند.
هر گاه به یاد مرگ می افتادید از وحشت قیامت و فراق دوستان گریه می کردید، چه با معرفت بودید در حق دوستان اندک تان.
در وقت احتضار به برادر فرمودید: هیچ روزی مثل روز تو(عاشورا) نیست یا ابا عبدالله!
فرزندان تان قاسم و عبدالله، آن روز، نبود شما را جبران کردند.
مزارتان هم که بی نور و فروغ است. اگر شیعیان روزی همت کنند و بقیع را سر و سامان دهند، بیم دارم از دشمن وهابی..
آنان که از نسل پدرانی هستند که تابوت شما را تیرباران کردند.
اما غریب آشنا، یاد شما شمع روشنی است در قلب های سوخته ی عاشقان…
مصیبت
برایتان دعا می کنم.از این مصیبت قلب همه ی ما داغدار است.
آنهایی که توانایی داشتند به کمک تان شتافتند.من هم از راه دور ابراز همدلی میکنم و دعاگویتان هستم.
اصلا برای آرامش قلب های بیقرارتان توسل میکنم. خصوصا آرامش دخترکانی که سرگردان خرابه ها هستند و آغوشی مهربان و امن را آرزو میکنند. شما را به آغوش رقیه بنت الحسین میسپارم. او بهتر از همه ی ما حالتان را میفهمد و آغوشش معطر است به عطر رأس شریف حسین علیه السلام.
الهی بالرقیه….
قضاوت ممنوع!
سکانس اول:
بعد از مدت ها دوری و بی خبری وقتی عکس های پروفایلش را دیدم تنها مرهم قلبم اشکهایم شدند.
به راستی همان بود که شبی را تا دقایق نزدیک طلوع، زیر قطرات باران حرم مستم کرد با کلامش؟ با آن حرف های ناب! آن حال قشنگ و ظاهر موجه!
سکانس دوم:
ضحاک بن عبدالله مشرقی وقتی حسین علیه السلام را در محشر کربلا تنها دید اسبش را که در خیمه ای پنهان کرده بود زین کرد و تاخت تا جان سالم به در برد! اما به راستی جان سالم به در برد؟ من اسبم را برای فرار از تو کجای ز ندگیم پنهان کرده ام آقا جان؟
یا طرماح که از امام کسب تکلیف کرد که برود و زود بازگردد اما وقتی بازگشت جز روضه ی خاک کربلا صدایی نشنید! دیر شده بود…من هم هر روز می روم که باز به راه تو برگردم اما می ترسم دیر شود!
چقدر آرام، سریع و بی صدا قطرات بی جان آب سنگ زیر ناودان خانه را سوراخ کرد و بعد هم متلاشی!
شاید فردا من! از کجا معلوم!
معادلات به هم ریخته!
شاید فقط یک نقطه در عالم باشد که ترافیکش تو را که نمی آزارد هیچ، بلکه عاشق این ترافیک هم هستی!
شاید فقط یک نقطه در عالم باشد که دوست داری همچنان معطّل بمانی و کارَت راه نیفتد!
جمعیت به هم فشرده همچنان نگذارد تا تو راهت را ادامه بدهی و معطّل بمانی و از این معطّلی لذت ببری!
اینجا هر چه بیشتر کارَت گیر کند، بیشتر دستان خالی ات به آسمان قد می کشد و می خواهی همه آنچه را که شوق دیدن بارگاهی طلایی باعث فراموشی شان شده بود…
اینجا دیگر خدا نمی گوید دعایت را برایت ذخیره می کنم یا چیز دیگری عوضش به تو می دهم…
زیر قبّه حسین را می گویم…
عاشقانه ترین گنبد دنیا که با درخشش دلربایش، قلب ها را ذوب می کند و از دیده ها جاری می کند.
اینجا که معطّل می شوی، هیچ کدام از کارهای دنیایت عقب نمی افتد؛ دیرت نمی شود و استرس نمی گیری…
اینجا که معطّل می شوی سعادت یافته ای که زیر قبّه حسین عاشقانه هایت را با او در میان بگذاری و دردهای دلت و التماست را برای ظهور مولایت،آرام آرام گریه کنی.
نمی توانم وصف کنم شیرینی این ترافیک را…
فقط می دانم که حسین تنها جنس غمش نیست که فرق می کند…
در دستگاه عجیب حسین تو یک ثانیه معطّلی زیر قبّه اش را با یک عمر عوض نمی کنی!
حسین همه معادلات عالم را به هم زده است!