قضاوت ممنوع!
سکانس اول:
بعد از مدت ها دوری و بی خبری وقتی عکس های پروفایلش را دیدم تنها مرهم قلبم اشکهایم شدند.
به راستی همان بود که شبی را تا دقایق نزدیک طلوع، زیر قطرات باران حرم مستم کرد با کلامش؟ با آن حرف های ناب! آن حال قشنگ و ظاهر موجه!
سکانس دوم:
ضحاک بن عبدالله مشرقی وقتی حسین علیه السلام را در محشر کربلا تنها دید اسبش را که در خیمه ای پنهان کرده بود زین کرد و تاخت تا جان سالم به در برد! اما به راستی جان سالم به در برد؟ من اسبم را برای فرار از تو کجای ز ندگیم پنهان کرده ام آقا جان؟
یا طرماح که از امام کسب تکلیف کرد که برود و زود بازگردد اما وقتی بازگشت جز روضه ی خاک کربلا صدایی نشنید! دیر شده بود…من هم هر روز می روم که باز به راه تو برگردم اما می ترسم دیر شود!
چقدر آرام، سریع و بی صدا قطرات بی جان آب سنگ زیر ناودان خانه را سوراخ کرد و بعد هم متلاشی!
شاید فردا من! از کجا معلوم!