بفاطمه...
در امتداد بازار سرشورها پیش می رفتم، با احتیاط!
نکند کفش هایم صدایی بدهند، حرفی بزنند، دلی بلرزه در آید. روسری را کشیدم جلو، جلوتر، تا برق نگاه زنانه ام را پنهان کند. امواج بیکران چادر پهن شد روی زمین. صدای مردانه زائران دسته دسته از پشت سر شنیده می شد، خودم را جمع کردم کنج یک مغازه، تا راه برای غيرتمنديشان و پاکدامنيم هموار شود، بی مانع!
دلم نهیب می زد، وصیت های مادری را در بستر، مصرانه تکرار می کرد، ” برایم تابوت بساز، نکند حجم بدنم نمایان شود."
رسیدم باب الجواد، دست هایم را محکم گره زدم به ضریح چادر، نکند باد در رواق های تودرتویش بپیچد، برقصد، دلی بلرزد.
دانه های تسبیح یکی پس از دیگری بر هم نازل می شدند؛ ” بفاطمه… بفاطمه… بفاطمه… “
قاعده اینطوریست، قسم می دهی که یک کلام حرف حسابی بزنی، صحبتم با شماست، حجابی می خواهم آراسته با حیاء. که این دو در کنار هم زیبایی آفرینند.
می دانم! برای آقای غریبی که صدایم را می شنود و در مشهد شریف مشاهده ام می کند، زحمتی ندارد زباله دانی قلبم را آباد کند.
دانه های تسبیح به آخر رسیده و من به صحن انقلاب، می ایستم کنار رکن اسماعیل طلا، السلام علیک یا علی بن موسی الرضا….