عکس پر ماجرا
باید می رفت از عکاسی، عکسی که دو روز پیش سفارش داده بود، می گرفت. از عکاس خواسته بود عکس روتوش نشود.دوست داشت گوهر چهره ی معصوم و دخترانه اش، در صدف حجاب به قاب دوربین درآید. مادر فرزانه اش، قبلا دخترش را آگاه کرده بود که حجاب او در خیابان، همچون خاری است بر چشم های ناپاک مردان آلوده!
وقتی سوار ماشین شد، در طول مسیر همه چیز عادی بود جز دیدن برخی زنان که با پوشش نامناسب و آرایش هفت رنگ، پیاده روی خیابان را به نمایشگاه دلربایی تبدیل کرده بودند. چهره از نظاره ی صحنه های گناه برگرداند، چند متر که به عکاسی مانده بود، از راننده خواست تا او را پیاده کند.اما مرد راننده گویی که صدای او را نشنیده باشد، به رانندگی ادامه داد.
درخواست پیاده شدن را دوباره تکرار کرد، اما توجهی ندید. ترس تمام وجودش را فراگرفته بود، احساس می کرد پاهایش سست شده، بغض گلویش را فشار می داد….
تمام توانش را در دستانش جمع کرد و به شیشه ی بغل ماشین کوبید و با تمام صدایش فریاد زد که پیاده می شود! راننده ترمز را گرفت و برگشت به او نگاه کرد. اضطراب دختر را که دید، عذر خواهی کرد و به او فهماند که گوش هایش سنگین است. راست می گفت از طرز بیانش هم معلوم بود که شنوایی اش مشکل دارد. از ماشین پیاده شد. پاهایش جان دوباره گرفته بود، اما هنوز ضربان قلبش به شدت می زد. نفس عمیقی کشید و همه چیز را مرور کرد. اگر این مرد، نامرد بود چه می کرد؟ خدایا تصورش هم زجرآور است! با اینکه همه چیز به خیر گذشته بود، اما حال خوبی نداشت. حتی با اینکه می دانست در حوادث تعرض به عفت زن، بی حجابی او نقش به سزایی دارد، اما باران اشک امانش نداد.