پیچگوشتی بابا
وقتی به این خانه آمدیم یکی از مهمترین کارها نصب پرده و آینه و جاحولهای و… بود. کارهایی که نیاز به ابزار فنی و یک آدم کاردرست مثل بابا داشت. برای همسر تازهکارم که همیشه سرش در درس و بحث بوده این کارها ناآشنا مینمود و تخصصی نداشت. بابا دستبهکار شد و همه چیز را به بهترین شکل ممکن نصب کرد. خانه کوچکمان رنگ و لعاب گرفت و زندگی جاری شد. وقتی روز آخر بابا همه سفارشات فنی را برای چندمین بار تکرار کرد و توصیههای مهم تمام شد؛ یک پیچگوشتی قشنگ و دوستداشتنی برای ما یادگار گذاشت و گفت که حتما به کارمان خواهد آمد. پیچگوشتی را گذاشتم توی کشوی جاکفشی و برخلاف انتظارم که فکر میکردم خیلی استفاده ندارد از آن به بعد بارها به کارم آمد. از محکم کردن دسته ماهیتابه گرفته تا باز کردن در خانه همسایه بغلی که کلیدش را جا گذاشته بود و باز کردن حباب لامپ حمام که سوخته بود و…
بعد از فوت بابا این پیچگوشتی برایم شد نمادی از تمام خوبیهایش، تمام کمکهایش به ما در اوایل زندگی، تمام لطفهایش در حق ما.
این پیچگوشتی برای من فقط یک وسیله کاربردی و مفید ساده نیست. هربار که از آن استفاده میکنم برایم منبر میرود. با من سخن میگوید. استاد اخلاق من است. به من نهیب میزند که آیا من نیز یادگاری برای بازماندگانم خواهم داشت؟ یک چیز کوچک که ارزش مادی چندانی ندارد اما یادآور خاطرات خوب باشد. برای دیگران چطور؟ آیا برای صدقه جاریه چیزی کنار گذاشتهام؟ کاری کردهام؟
بحران تنوع طلبی!
نشستم روی نیمکت پارک، علی کوچولو مشغول بازی ست. دوتا خانم همنشینمان شده اند. باد ملایمی می وزد.
_” دختر مریم جونُ یادته… بعد یکسال نامزدی جدا شده “
_ ” وااای، چی می گی! پسر نازی خانم تازه سه ماهه عقد کرده، وسایلشون رو پس فرستادن “
سعی می کنم نشنوم، برگ های زرد سرو کنده شدند از درخت.
_ ” دخترم خواستگار داره، انقدر دور و بریامون طلاق گرفتن می ترسم شوهرش بدم “
نگاهم را به سرسره دوختم، باد شدت گرفته، برگ ها کم کم رسیده اند به زمین.
_ ” منم همین طور… پسرم از سربازی اومده، درسشم تموم شده، موندیم چه کار کنیم.”
علی کوچولو را صدا می زنم به خانه برویم، نم نم باران می بارد، از بادهای پاییزی باید پناه گرفت.
_ ” همش تقصیره جامعه ست، بد زمونه ای شده “
_ ” آره واقعا…. “
مکالماتشان را با سکوت پایان دادند.
علامت سؤالی بزرگ ورم کرد توی ذهنم. دور برمان پر شده از نامزدی های بهم خورده، شناسنامه های المثنی که قرار است ازدواج های کوتاه چند ماهه را لاف پوشانی کنند… همش تقصیر زمانه ست؟!
نه زندگی ها، سختی گذشته را دارند و نه مادرشوهرها، جَنَمِ قبل را! کدام خشت را کج گذاشتیم؟! شاید تقصیر رنگهاست.
نزدیکی های عید که می شود اکثرمان در پی رنگ سالیم، از پرده و فرش و رو تختی گرفته تا گیره لباس و دمپایی حمام!
ارباب ها کل اثاث خانه را تغییر می دهند؛ رعیت ها به گلدان و قوری بسنده می کنند. مُدگرایی دمار از روزگارمان درآورده و بدتر از آن، ست کردن های الکی. ثمره اش تنوع طلبی بی نهایت ماست. هر سال گوشی عوض کردن، هرروز بروزرسانی شدن با حجره های بازار، این قدیمی شده آن تکراری ست، و تکرار جمله “دیگر نمی توانم تحمل کنم، یک چیز جدید می خواهم! “
بعد توقع داریم دختر و پسرهای دست پرورده ما از بیست سالگی به بعد تا پایان عمر با یک همسر زیر یک سقف زندگی کنند. البته که تنوع می خواهند!
دولت کریمه یا فروشگاه بدون فروشنده
هرچه استاد فقه از تفاوت احتیاط واجب با فتوا می گفت، او گیج تر نگاه می کرد. صدای شکم خالی اش در گوشش می پیچید، نه صدای استاد!
مدیر حوزه علمیه ابتدای سال تحصیلی گفته بود من به عنوان متولی این مکان راضی نیستم طلبه ای ناشتا سرکلاس بنشیند. اعلام همین مطلب همه را ملزم به خوردن صبحانه کرد. بدون هیچ اجباری همه اجرای این حکم را برای خود واجب می دانستند.
اما معده او آن روز صبح فقط دو دانه شکلات را میزبان بود! طبیعی است که ساعت یازده ضعف کند. درس استاد که تمام شد مانند تیر از چله کمان رها شده بیرون پرید برای خرید چیزی که او را از این گرسنگی نجات دهد.
آنجا اما برخلاف دانشگاه و مدرسه بوفه نداشت. از دیگران پرس و جو کرد؛ گفتند خادم حوزه صبح ها پرس نان عسل و کره و ارده شیره تهیه می کند و می فروشد.
آبدارخانه را که بسته دید ناامید شد. چشمش به میزکنار در افتاد. بشقاب های صبحانه آماده، به ردیف کنار هم نشسته بودند. برچسب قیمت هرکدام هم روی پیشانی بشقاب ها خورده بود.
نگاهی انداخت اما نه دوربین مدار بسته ای دید و نه ناظری! زیر لب گفت “اعتماد به تقوای یکدیگر” !
انتهای میز، کاسه ای نقش فروشنده را ایفا می کرد.
رزق کریمانه
اوایل بهار دو تا جوجه خریدیم، بلکه مرغ شوند، تخم محلی بگذارند. دست برقضا هر دو خروس شدند!
مادر جان با قد ده سانت تحویلشان گرفت، آب معدنی تازه کوهستان، دانه خوب، سبزی تازه خودرو، همه فکرش جوجه ها بود. ما هم که حسود! در خفا می رفتیم دو تا فحشی لنگه دمپایی چیزی نثارشان می کردیم.
سر ظهر گنجشک ها و یا کریم ها دسته دسته می آمدند و رزق روزشان را از حیاط کوچکمان می گرفتند. حرصم در می آمد و کیش محکمی می کردم. مادر اما سخاوتمندیش را هرروز تکرار می کرد و در جواب دندان قروچه های من می گفت: ” خلیفة الله باشی باید نشانه ای از خدایت به ارث ببری، این قطره ای ست از دریا “
رحمانیت در قلب صاف و دست های پرترکش موج می زند.
سایه ات مستدام مهربان
قدرت محبت ارباب
دلخورم! هرکاری می کنم نمی توانم از یاد ببرم. هنوز حرف های آن روز آزارم می دهد! فراموشی نعمتی ست که من از آن محرومم. هم درد دارم و هم عذاب وجدان از برخوردم با تو.
افسار نفس شل شد و دلت را شکاندم..دلم را شکاندی… من و تو خوب بودیم قبل اینکه فامیل شویم! چشم شور کدام بدخواهی ما را اینچنین کرد؟
انگار خدا همه را در موقعیت ها و نسبت های مختلف قرار می دهد تا اخلاق پنهانی ما را برای خودمان نمایان کند. انگار این رابطه آمد تا من و تو را محک بزند. من که باختم.. یک بازنده ولی زخم دیده… که با خطور هر خاطره ای زخمش می سوزد. یقین دارم تو هم حال و روزت بهتر از من نیست. و از این یقین شرمنده ام.
می دانی، این روزها دلم طور خاصی نرم شده است. محبت یک بزرگ در دلم موج انداخته. دیروز هق هق گریه ات در روضه اباعبدالله را که شنیدم وجه اشتراکمان دوباره زیاد شد. چقدر دوست داشتنی تر به نظرم آمدی. مثل قبل. این حواشی از یادم برده بود که قلبت برای این خاندان می تپد. اصلا بیا آن مشاجره را به حرمت عزای اربابمان ببخشیم. بی هیچ بهانه و شرطی. وگرنه جز شیطان چه کسی از تلخی بین من و تو سود می برد؟ ابر رحمت حسین علیه السلام باریدن گرفته، من که دلم را دست گرفتم و بی چتر زیر این بارش ایستاده ام. بلکه بشوید همه ی تیرگی ها را.
تو هم بیا….
اصلا همه اش تقصیر من، قبول؟!
من و تو از کودکی عهد بستیم که دوست باشیم با هرکس که حسین علیه السلام را دوست دارد. بیا این دفعه راست بگوییم وقتی که زمزمه می کنیم انی سلم لمن سالمکم!