امانتداری
سرش توی گوشی بود و چت های دوستان را رصد میکرد. آن ها در مورد مهمانی دیشب صحبت می کردند. آن میان، گاهی غیبت و تمسخر هم چاشنی حرف هایشان می شد.
او که در آن مهمانی شرکت نکرده بود، چنان در صحبت ها، غرق شده بود که حواسش به اطرافش نبود. غذا روی اجاق گاز بود و کودکش هم در اتاق، با اسباب بازی هایش خلوت کرده بود، مثل خیلی وقت های دیگر که مادر، برای دوستانش وقت داشت ولی برای او نه!
نیم ساعتی گذشت، چت های گروه که تمام شد، همه خداحافظی کردند. او هم وقتی به خودش آمد، بوی غذای سوخته، خانه را پر کرده بود. وقتی که غذای سوخته را در کیسه زباله خالی می کرد، یاد حرف استاد اخلاقش افتاد.
استاد می گفت:هر نعمتی که دست شماست، امانت است. خداوند در آیه ی هشت سوره ی تکاثر فرموده است: ثُمً لَتُساَلُنً یَومَئِذ عَنِ النًعیم (: سپس شما در آن روز بی شک از نعمت بازخواست خواهید شد.)
با همان عذاب وجدان که زجرش می داد، به سراغ امانت عزیز همسر در اتاق رفت تا حداقل از او دلجویی کند!
غربت امیرالمومنین علیه السلام
دیشب تا حالا که رسیدم نجف فقط یک چیز توجه منِ تازه نجف آمده را به خودش جلب کرد.
” غربت مولایم امیر المومنین علی علیه السلام.”
حالا تو کشور ما که آداب زیارت خیلی اهمیت دارد، اما اینجا مردم شبانه روز کنار حرم امیر المومنین علیه السلام جای خواب پهن میکنند. به نظرم زیادی با آقا خودمانی شده ایم.
قدیمی ها میگفتند پایت را جلوی بزرگترت دراز نکن چه برسد در محضر او دراز بکشی و بخوابی.
شعارهای توخالی
هرجوابی من میدادم باز هم چیزی داشت بگوید. حدود یک ساعت این کار ادامه داشت. مدام تکرار میکرد. مدام به کار خدا ایراد میگرفت و از نداشتهها واز دست دادههایش گله میکرد. از فقر و فلاکت بعضی اقشار، از بلایا وبیماریها، از هر چیزی که به مذاقش خوش نیامده بود؛ ولی نمی توانست هم کاری کند. فقط نمیپسندید این چیزها خوشی هایش را زهر مارش کند.
به یاد فرموده شیخ رجبعلی خیاط افتادم که به یکی از شاگردانش فرموده بودند: در بحث دین سخن را طولانی نکنید. اگر دیدید نمیپذیرد به روش ائمه (ع) رفتار کنید. سخن را قطع کنید ودیگر ادامه ندهید.
بحث را با او تمام کردم و دیگر سکوت کردم.
چند روز بعد در اینستاگرامش عکسهای بیحجابش را در استانبول و آنتالیا دیدم.
برایش پیغام گذاشتم :«شاید میتونستی با پول سفرت شکم چندتا یتیم رو پر کنی و چندتا فقیر رو بپوشونی. وقتی بلیط میگرفتی یاد فقرا و بیچارهها بودی»؟!
حیران محمد...
آنقدر به پیامبر (ص) علاقه داشت، که یکی از شرایط ازدواجش این بود که حتما اسم همسر آینده اش، محمد باشد، اسم پسرش را هم محمد خواهد گذاشت… بالاخره هر کس عشقی دارد…عشق او هم پیامبر بود….
می گفت: از وقتی پیامبر (ص) را شناخته، همواره ذهنش درگیر شخصیت والای او بوده است.
اگر بگوید او فراتر از انسان بود، درست نیست، چون این کلام با قرآن سازگار نیست.در میان مرداب جاهلیت زمان، گل حضورش شکفت و شمع وجودش نه تنها مکه و مدینه، بلکه جهان را روشنی بخشید.
کتاب سنن النبی نوشته ی علامه طباطبایی را که خوانده بود، از حجم حیران و شگفتی فوران کرده و مسلمان شده بود. نام خود را از ویکتوریا به حمیده تغییر داده بود.
می گفت: پیامبر در همه چیز الگو بود. دنیا و ناملایمات آن ، هرگز او را به خشم نیاورد، اما اگر حقی پایمال می شد، جز خدا از کسی پروا نداشت.
کسی را سرزنش نمی کرد، کسی را حقیر نمی شمرد.می فرمود:حاجت کسانی را که به من دسترسی ندارند، به من ابلاغ کنید.
با فقرا می نشست و با آنان هم غذا می شد، از مردم دیر به غضب می آمد، زود هم راضی می شد.
همیشه در سلام کردن مقدم بود حتی به کودکان.
می فرمود در هنگام بلا و سختی باید شکیبایی کرد.
اگر از امری ناراحت بود، با نماز خواندن به خدا پناه می برد.
اگر می فهمید جوانی اهل کار نیست، می فرمود از چشمم افتاد.
اگر از جایی عبور می کرد، بوی عطر در معبر منتشر می شد.
تمام وسایل شخصی اش، نامگذاری شده بود، او برای اشیا و حیوانات هم احترام قائل بود.
در نظافت و اخلاق پیشرو بود.
پیامبر همه ی خوبی ها را برای دیگران می خواست. او رحمت برای عالمیان بود، هیچ چیز برای خود نخواست جز مودت و دوستی اهل بیتش.
حمیده می گفت:هر وقت دلش برای پیامبر(ص) تنگ می شود، دهانش را با صلوات خوشبو می کند.
زنان آسمانی،مردان آسمانی
امروز صبح اعلامیه ی مجلس ختم روی دیوار، مرا به سوی خود کشاند. چون اسم دو نفر را نوشته بودند، فکر کردم شاید آن دو بنده ی خدا در سانحه رانندگی فوت کرده باشند؛ ولی وقتی جلوتر رفتم و اعلامیه را خواندم،
فهمیدم، نه!
مجلس ختم مربوط به یک زن و شوهر سالخورده است، البته چهلمین روز درگذشت زن و سومین روز فوت مرد!
یعنی این مرد، تا این اندازه به همسرش وابسته بوده که نتوانسته چهل روز دوری زنش را تحمل کند؟
یعنی آن زن خورشید زندگی مردش بوده که با خاموشی اش، زندگی مرد هم سرد و تاریک شده بود!
ای کاش می دانستم آن زن چگونه بوده، چه کرده! چه عشقی را به زندگی تزریق کرده! چه محبتی به شوهرش نثار کرده بود!
حیف که جواب سوال هایم در کتاب های روان شناسی بازارمان نیست، چون بسیاری از کتاب های ما، بوی فرهنگ غربی می دهد، فرهنگی که مردان را مریخی، زنان را ونوسی می داند!
افسوس که این کتاب ها، بوی دین ما را نمی دهد، قرآن ما، زن و مرد را از یک جنس می داند، نه از دو سیاره ی متفاوت و دور دست!
ای کاش آن پیر زن را زودتر شناخته بودم تا از تجربیاتش درس زندگی می آموختم!ر