بحران محیط زیست
بحران محیط زیست
امروز اندازه پنج مشماع کمتر، حواسم به محیط زیست بود. دختر بچه که بودم مادر برایم یک زنبیل کوچکِ پلاستیکی خریده بود. از همان ها که قرمز و بزرگش را داشت. باهم می رفتیم بقّالی، سطل های ماست قد و نیم قد، بی مارک، بی نشان، ردیف نشسته بودند توی یخچال، به عمق پنج سانتی متر تا زیر پوسته هم، سر می بستند!
خریدها را تو سبد می چیدیم، بعضی هایش را هم فروشنده می گذاشت تو پاکت های کاغذی. هتوز خبری از “بحران محیط زیست” نبود؛ اما به شدت اهل مراعات بودیم.
امروز به رسم آن وقت ها، ساک پارچه ای برداشتم و رفتم خرید. کلم و هویج و فلفل دلمه ای ها را با حوصله توی ساک می گذاشتم. فروشنده با تعجب وسایل را برایم آماده می کرد. لابُد به گمانش با اولین پرواز از امین آباد آمده بودم! من اما ترجیح می دهم به اولین پلاستیک های ساخته شده دست بشر فکر کنم که هنوز در طبیعت جولان می دهند.
بیاید فرهنگ های خوبِ قدیمیمان را دوباره احیا کنیم. این خودش یک جور سبک زندگی ست.
# معصومه_رضوی
من در میان جمع و دلم جای دیگریست!
نگاهم را دوخته بودم به پنجره های ضریح امامزاده و وانمود می کردم سراپا گوشم و با جمع همراه. حوصله نداشتم.
با خودم می گفتم؛ کاش حداقل می رفتند داخل سالن و می گذاشتند ما بدون عذاب وجدان در حرم بنشینیم. حرف از پانصد میلیون وام و ضامن بود. تقریبا نیمی از جمع ادعا می کردند خودشان یا خانواده نزدیکانشان برای وام های این جوان سی ساله ضامن بوده اند و حقوق همسر و بستگانشان بسته شده است. 27 نفر شاکی در شهر که خانواده همسر و… را هم جمع می کردی صد خانواده درگیر اشتباه یک جوانک بی مسئولیت شده بودند.
کسی حرفی از اینکه چطور این همه انسان عاقل و بالغ از وام های متعدد یک جوان بیکار، که کل زندگی خود و اقوامش این مبلغ نیست، در طول یک سال در یک شهر کوچک، اطلاع نداشته اند و با چه پشتوانه ای ضمانت کرده اند، نمی زد. فقط نظام و دادگاه و… را زیر سوال می بردند.
جرات نداشتم بلند بگویم؛ با خودم می گفتم این چوب ندانم کاری خودتان است؛ من که هیچ کس را نمی شناسم می دانم این جوان اهل کار و مسئولیت نیست. خوشگذران است و از خلاف تا حدی بدش نمی آید. حداقل در حد توان خودتان ضمانت می کردید؛ با در آمد یک میلیون تومان، وامی که قسط ماهانه اش 2 میلیون و بالاتر است را ضمانت کرده اید؟ این دروغ بوده یا ضمانت؟ ضمانت چه چیزی را کردید؟ حسن خلقش؟ امانت داریش؟ سرمایه داریش؟ اگر به خاطر خدا و سر به راه شدنش بود در این حد؟ عاقلانه و قابل پذیرش است این توجیه؟
70 میلیون وام که یک میلیون آن نقد در حسابتان نیست، ضمانت کرده اید با توجیه رضایت خدا و عاقل شدنش؟ پدرش مرد ابرودار ی بود درست، خدا رحمتش کند، چه ربطی دارد به آقا زاده اش؟ حالا صدتا و بلکه بیشتر خانواده در دعوا و بی پولی و… دست و پا می زنند که چه؟ اینجا که رسیدم از سرزنش کردن خجالت کشیدم. وجدانم از من می پرسید: « یعنی ادعا می کنی همه رفتارهایت عاقلانه بوده و برای گناهانت ضمانتی داری؟ هیچ حق الناسی به ذمه ات نیست؟ از کجا معلوم روز قیامت صد نفر شاکی نداشته باشی ؟ ارغوان بانو، به نظرت ائمه می آیند برای ضمانت و شفاعتت؟»
اگر کودکم، بلند بلند فکر می کرد!
اگر کودکم، بلند بلند فکر می کرد!
یک مشت قرقره و چند باتری قد و نیم قد را از کیسه اش درآورد.
_ “اینا چیه دیگه”
_ “اسباب بازیه، بیا گَلِّه بازی کنیم “
با تعجب به خودش و قرقره هایش نگاه کردم.
_"گَلِّه بازی چطوریه؟ “
با ته لهجه محلی و صمیمیتی از جنس روستا برایم توضیح داد…
_” ما مثلا چوپان بشیم اینام گوسفندامون، این باتری گُنده ها گاون، اون قرقره کوچیکا بره، ببریمشون….”
حرفش را قطع کردم، عادت به اینجور سرگرمی های ساده نداشتم.
_ ” این باتری ها کدوماش سالم تره، زود باش جدا کن “
حسابی خورد تو ذوقش، از اینکه حرفش را بریدم، از اینکه…
_” بفرما… اینا هنوز قُوَّت دارن “
دلخوریش از بفرما گفتنش معلوم بود، محکم ادایش کرد. از توی کیف دستی بن تنی ماشین کنترلی قرمز _ مشکی ام را درآوردم.
_ ” کادوی تولدمه… پریناز جون برام خریده “
مکث کوتاهی کرد، قدر یک دور چرخاندن قرقره، خیلی هم خوشش نیامده بود. همه علامت سؤال های ذهنش را خلاصه کرد در یک نهاد بی گزاره.
_” تولد ؟!! “
_ ” اوهوم “
_” من برم، بازی دیگه بسه، شیر گاوارو ندوشیدم، باید برم دوتا آبادی پایین تر برای آبجی زهرا عرق نعناع بگیرم نفخش زیاده، شبا گریه می کنه “
صحبت از شیر و گاو که وسط آمد یاد صبح های خانه افتادم، مادرم لیوان شیر بدست دنبالم راه می افتاد و قربان صدقه ام می رفت: ” نخوری بزرگ نمی شی ها، همین یه لیوان… پسرم می خواد قوی بشه…”
از تصورات فانتزی مأبانه ام بیرون آمدم.
_ ” دوتا آبادی پایین تر! با سرویس برو، تنهایی خطرناکه..”
نیش خند تلخی زد و رفت به سمت طویله. حسابی دردم گرفت، از خودم. یک موجود مصرف گرای بی مصرف!! که وسط اسباب بازی بدنیا آمده، باید هرروز دنبالش بدوند تا قرص ویتامینش را بخورد، شیر هفتاد درصد آب بخورد، سالاد سبزیجات با شنیسل مرغ بخورد تا جسمش قوی شود، خدا می داند بر سر روحش چه می آید.
پاشدم بروم دنبالش قرقره بازی یاد بگیرم، ساک دستی بن تنی ام افتاد. کرم ضد آفتاب و کرانچی چی توز جلوی پایش ولو شد.
_” ای بابا، کیف مامانتو چرا برداشتی، این کِرِم زخم پیشونی حنایی رو خوب می کنه؟! به به… ساعت تغذیه ات هم که شده “
تو عمرم آنقدر تحقیر نشده بودم، همه قواعد نوین تربیتی که برایم اجرا کردند در چشمم ناکارآمد آمدند! اصولی که مرا انحصار طلب، خود مختار و بی مسئولیت بار آورده و لذت دویدن و زمین خوردن را از من گرفته بود. حالا می فهمم چرا کسی ریسک نمی کند برای یک سرمایه گذاری کوچک اما تولیدزا، همه می روند پول می خوابانند سود بگیرند، نسلی که خطر کردن نمی داند! شیر می خورد تا قوی شود! دوتا کوچه پایین تر با سرویس می رود! تا بیست سالگی هنوز بچه است! باید همیشه سرگرم باشد، با اسباب بازی، تلوزیون، تب لت! باید یکدانه باقی بماند، چون بچه دوم بیاید جیره شیر نصف می شود، دیگر قوی نمی شوند! سرگرم کردنشان هم کار جناب فیل است.
فرزند کمتر، مصرف گرایِ لوسِ از خود راضیِ بیشتر!
همینک نیازمند یاری سبزتان هستیم.
#معصومه_رضوی
جدال عقل و دل
جدال عقل و دل
درختهای کنار خیابان رسیدن به آخر ایستگاه را علامت می دهند. سریع کرایه ام را آماده می کنم .
خانمی با” کارتی ” که به دست گرفته به طرفم می آید ومی گوید : “ببخشید میشه شما کرایه ام رو حساب کنید ؟ کارتم رو جابه جا آوردم ، روم هم نمیشه به راننده اتوبوس بگم .”
بدون هیچ مکثی قبول می کنم و خوشحال از اینکه روزی امروزم را خدا رسانده است .
چند قدمی از اتوبوس فاصله نگرفته ام که صدایی از پشت سر می آید ؛ ” خانم ! خانم ! “
برمی گردم ، خانمی مانتویی با روسری سفید و موهای پریشان در حالیکه یک پایش در پله اتوبوس و یک پایش در هواست با دست به من اشاره می کند .
می ایستم و با نگاهی کنجکاوانه دنبالش می کنم . در حالیکه لبخندی به لب دارد، می گوید ؛ ” ببخشید ، می خواستم یه چیزی بهتون بگم ، به نظر من کار شما اصلا درست نبود . نباید این کار رو می کردید ، اونا آدمای شیادی ان ، کارشون همینه ، از خوش قلبی آدما سوء استفاده می کنن ، این کار شما امثال این جور آدم ها رو پر رو میکنه نباید کرایه اش رو حساب می کردین.”
خودم را چند قدمی به او نزدیکتر می کنم و با لبخند می گویم : ” خیلی ممنون که این طور خیر خواه مردمید . ولی من یه سوال از شما دارم ، به نظرتون چرا از بین اون همه آدم تو اتوبوس ،اول اومد سراغ من ؟”
گفت ؛ “خوب معلومه عزیز جان ! اونها آدما رو خوب میشناسن . بلدن سراغ کیا برن . می دونن خانم های مومن و چادری مثل شما بهشون ” نه ” نمیگن پس اول میان سمت شما .”
…. .. ؛ “خوب واسه همینه که منم نباید ناامیدشون کنم . اونا امید خیر و کمک از امثال ما بیشتر دارن، ما هم به نیت “کمک کردن” این کار رو می کنیم ، چیکار داریم که طرف آدم درست و حسابی هست یا نه ، از ما که تحقیق و تفحص نخواستند .
با 2×2 تا 4 کردن های ما خیلی از درهای خیر و برکت به رومون بسته میشه ، ما که از دل دیگران خبر نداریم اگه راست گفته باشن چی ؟!! .”
در حالیکه نگاه اش را از من بر میدارد و آهی از ته دل می کشد، می گوید؛ ” چه بدونم والله ، دور و زمونه بدی شده ، آدم به چشماش ام اعتماد نداره ، ولی خوب ، شما هم درست میگید ما که نمیدونیم اونا واقعا راست میگن یا دروغ .”
این اتفاق مرا یاد روایتی از پیامبر (صلی الله علیه و آله ) انداخت که روزی هدیه ای 300 دیناری به حضرت علی (علیه السلام ) بخشیدند و ایشان هم همان شب 100 دینارش را به زن درمانده ای صدقه دادند. صبح که شد مردم گفتند : “دیشب علی بن ابیطالب صد دینار به فلان زن فاجره داده است . ” ایشان هم خیلی غمگین و ناراحت می شوند چون نمی دانستند که آن زن فاجره است . نزد پیامبر (ص) می روند و ماجرا را تعریف می کنند .
پیامبر (ص) هم می فرمایند ؛ “خداوند صدقه تو را قبول کرده است .آن زن فاجره وقتی که به منزلش رفته توبه کرده و صد دینار را به عنوان سرمایه زندگی قرار داده است و اکنون دنبال مردی است که با او ازدواج کند .”
فکر می کنم که بعضی وقتها چقدر حال دلمان را این عقل حسابگر خراب می کند . کاش یک افساری داشت .
در حریم عشق استدلال نیست
سر به سر حال است و قیل و قال نیست
عاقلان نام خدا بشنیده اند
عاشقان به دیده دل دیده اند
پ.ن. روایت تلخیص شده از مستدرک الوسائل ، ج7 ، ص 267، ح16
شعر از ؛ قاسمپور
بزرگ شدی چکاره میشی؟
این روزها نمی دانم ، ولی سال های نه چندان دور، از بچه ها که سوال می شد: «دوست داری بزرگ شدی چکاره بشی؟» غالبا پاسخ همه دکتر و خلبان شدن، بود.
من از آن استثناها بودم که در جواب این سوال، همیشه می گفتم «استاد دانشگاه.» نمی دانم اصلا لفظ استاد را اولین بار کجا شنیدم و چه مفهومی از استاد و دانشگاه داشتم ولی از این بابت مطمئنم که استاد و معلم در ذهنیتم ابهت و احترام ویژه ای داشت و دارد.
هرچند هیچ ادعایی در شاگرد خوب بودن ندارم ولی تلاشم که نه، حتی انگیزه تلاشم همیشه این بود که استاد و معلمی از درس نخواندن و رفتارم رنجیده خاطر نشود.
در موقعیت فعلی خوب می فهمم که هیچ وقت برای رسیدن به این آرزو تلاش ویژه ای نداشته ام. وقتی پذیرش در مقطع کارشناسی ارشد دانشگاه، در رشته مورد علاقه ام را نادیده گرفتم و رهسپار حوزه شدم، هنوز هم فانتزی جوانیم استاد دانشگاه شدن بود. اما استادی که حداقل هایی از دین و اخلاق و مسئولیت بداند.
خیلی طول کشید تا محیطی که سال ها شاگرد ممتازی ها و قانون مداری های مرا دیده بود، برای اعطای مجوز به من اعتماد کند.13 سال بعد از دیپلم درس خواندم و روی صندلی شاگردی نشستم و از نشستن سر کلاس اساتیدی که از من کوچکتر بودند، احساس شکست نداشتم.
هفت خوان رستم را گذراندم تا بعد از امتحان و مصاحبه، در قسمت مجوزهای تدریس صفحه شخصی ام، عنوان یک درس وارد شد. اولین روزی که نشستن روی صندلی تدریس را تجربه کردم، تازه لمس کردم، نشستن روی این صندلی چه مسئولیت سنگینی است. بی دقتی در ادای دِین ثانیه هایش، از بی احتیاطی در رانندگی ماشین های 18 چرخ، خطرناکتر بود. یک سال از آن روز گذشت. استاد دانشگاه نشدم ولی ثانیه ثانیه های یک سال مدرسی حوزه، تجربه ای بود سخت ولی شیرین.
هیچ کدام از سختی هایش تلخ نبود. نه تردید بین تعهد و تحملش؛ نه بیداری های شبانه و مطالعه کتاب های متعدد از یک مبحثش؛ نه بی خوابی ها و طراحی سوالاتش؛ نه حرص خوردن ها در تصحیح برگه ها و غلط های خنده دارش؛ نه ندانستن ترجمه نگاه های خیره هنگام تدریسش؛ نه درس پرسیدن های هر روز و آمدن های با اخم و غُر زدن طلبه ها کنار تابلو و نوشتن های اجباریش؛ نه التماس های تغییر تاریخ امتحان و مرغ یک پا داشتن هایش؛ نه سر راه ایستادن ها و با آژانس رفتن هایش؛ نه دعا کردن و تلاش برای تغییر نگاه طلبه ها به عمر و درس خواندن هایش؛ نه تلاش های متعدد برای ایجاد انگیزه در طلبه ها برای درس خواندن ها و نه هزاران تجربه ریز و درشت دیگرش. هیچ کدام تلخ نبود، حتی سرزنش ها و احساس هدر بودن عمری که به پای آرزوی نرسیده گذاشته بودم.
تجربه این فانتزی و نرسیدن ها و رنج هایش آنجایی تلخ بود که از درس نخواندن ها و پاس نشدن های طلبه های کلاسم جلوی چشم استادی غریبه، برای دفاع از تلاشم صحبت کردم. آنجا بود که تازه فهمیدم چرا استاد نشدم و نخواهم شد …
من هنوز بزرگ نشده بودم!