بزرگ شدی چکاره میشی؟
این روزها نمی دانم ، ولی سال های نه چندان دور، از بچه ها که سوال می شد: «دوست داری بزرگ شدی چکاره بشی؟» غالبا پاسخ همه دکتر و خلبان شدن، بود.
من از آن استثناها بودم که در جواب این سوال، همیشه می گفتم «استاد دانشگاه.» نمی دانم اصلا لفظ استاد را اولین بار کجا شنیدم و چه مفهومی از استاد و دانشگاه داشتم ولی از این بابت مطمئنم که استاد و معلم در ذهنیتم ابهت و احترام ویژه ای داشت و دارد.
هرچند هیچ ادعایی در شاگرد خوب بودن ندارم ولی تلاشم که نه، حتی انگیزه تلاشم همیشه این بود که استاد و معلمی از درس نخواندن و رفتارم رنجیده خاطر نشود.
در موقعیت فعلی خوب می فهمم که هیچ وقت برای رسیدن به این آرزو تلاش ویژه ای نداشته ام. وقتی پذیرش در مقطع کارشناسی ارشد دانشگاه، در رشته مورد علاقه ام را نادیده گرفتم و رهسپار حوزه شدم، هنوز هم فانتزی جوانیم استاد دانشگاه شدن بود. اما استادی که حداقل هایی از دین و اخلاق و مسئولیت بداند.
خیلی طول کشید تا محیطی که سال ها شاگرد ممتازی ها و قانون مداری های مرا دیده بود، برای اعطای مجوز به من اعتماد کند.13 سال بعد از دیپلم درس خواندم و روی صندلی شاگردی نشستم و از نشستن سر کلاس اساتیدی که از من کوچکتر بودند، احساس شکست نداشتم.
هفت خوان رستم را گذراندم تا بعد از امتحان و مصاحبه، در قسمت مجوزهای تدریس صفحه شخصی ام، عنوان یک درس وارد شد. اولین روزی که نشستن روی صندلی تدریس را تجربه کردم، تازه لمس کردم، نشستن روی این صندلی چه مسئولیت سنگینی است. بی دقتی در ادای دِین ثانیه هایش، از بی احتیاطی در رانندگی ماشین های 18 چرخ، خطرناکتر بود. یک سال از آن روز گذشت. استاد دانشگاه نشدم ولی ثانیه ثانیه های یک سال مدرسی حوزه، تجربه ای بود سخت ولی شیرین.
هیچ کدام از سختی هایش تلخ نبود. نه تردید بین تعهد و تحملش؛ نه بیداری های شبانه و مطالعه کتاب های متعدد از یک مبحثش؛ نه بی خوابی ها و طراحی سوالاتش؛ نه حرص خوردن ها در تصحیح برگه ها و غلط های خنده دارش؛ نه ندانستن ترجمه نگاه های خیره هنگام تدریسش؛ نه درس پرسیدن های هر روز و آمدن های با اخم و غُر زدن طلبه ها کنار تابلو و نوشتن های اجباریش؛ نه التماس های تغییر تاریخ امتحان و مرغ یک پا داشتن هایش؛ نه سر راه ایستادن ها و با آژانس رفتن هایش؛ نه دعا کردن و تلاش برای تغییر نگاه طلبه ها به عمر و درس خواندن هایش؛ نه تلاش های متعدد برای ایجاد انگیزه در طلبه ها برای درس خواندن ها و نه هزاران تجربه ریز و درشت دیگرش. هیچ کدام تلخ نبود، حتی سرزنش ها و احساس هدر بودن عمری که به پای آرزوی نرسیده گذاشته بودم.
تجربه این فانتزی و نرسیدن ها و رنج هایش آنجایی تلخ بود که از درس نخواندن ها و پاس نشدن های طلبه های کلاسم جلوی چشم استادی غریبه، برای دفاع از تلاشم صحبت کردم. آنجا بود که تازه فهمیدم چرا استاد نشدم و نخواهم شد …
من هنوز بزرگ نشده بودم!