هلوکاست میانمار
اینجا میانمار است نه آلمان و اینها مسلمانند نه یهودی…
اگر نه دنیا باید فریاد می زد هلوکاست دارد اتفاق میافتد.
کودکِ روهینگیا ! بختت سیاه است اگر نه جایزه ی صلح نوبل را نباید به رییس جمهور کشورت می دادند.
اینجاکه جان طفلی چون تو ارزش ندارد.
بچه های کار
منتظر همسرم نشسته بودم که برگردد . پسر بچه ی هفت هشت ساله با یک بسته جوراب آمد دم پنجره ی ماشین.
صدا زد:” خاله از این جورابها از من می خری؟”
تبسمی کردم و گفتم:” پسرم پول نقد با خودم ندارم. اما صبر کن ببینم اینجا چی دارم بهت بدم.”
نگاه کردم دیدم کمی موز در کنار دستم هست. صورتش را که نگاه کردم معلوم بود گرسنه است و اینجا دم مغازه های غذا فروشی ایستاده تا شاید کسی بهش یک خوراکی بدهد. موز را نشانش دادم و گفتم:” می خوری ؟” با ولع گفت:” آره خاله. ممنون. گشنه ام بود.” بهش یکی از بزرگترین هاش رو دادم.
چند دقیقه بعد دیدم دست دوستش را گرفته و میآید:” خاله میشه به دوستمم بدی؟ اونم گشنه است.”
ناراحت شدم که هیچی به جز چند تا موز کوچک ندارم. یکی هم به دوستش دادم. دوتایی خوشحال شدند و رفتند یک گوشه که با لذت موزشان را بخورند و بروند سر کارشان. درست است که تکدی گری کار شایسته ای نیست و نباید کودکان کار را عادت به این کار داد اما نمی توان به همین سادگی از این ماجرا گذشت. از آن روز کمی خوراکی و چند تا کیک و شکلات و میوه در ماشین میگذارم تا پشت چراغ قرمز و بغل مغازه ها که میایستم دست خالی ردشان نکنم. بالاخره به یک امیدی دم ماشین ها میآیند. نا امیدشان نکنیم.
رازی نوشته بر پر پروانه هاست!
با اینکه از خرید و دیدن جنس مورد نیازم از چند مغازه بیزارم، تمام مغازه های شهر را زیر پا گذاشته بودم. دلم حسابی برای فاطمه تنگ شده بود. فکر اینکه تا چند ساعت دیگر کنار هم خواهیم بود، رنج شکست عادت های خرید را، تبدیل به لذت می کرد. تولد 4 سالگیش بود و عمه باید سنگ تمام می گذاشت. بعد از اینکه مطمئن شدم بهترین انتخاب است، بزرگترین خرس مهربان قهوه ای که، چند برابر خودش قد و بالا داشت، خریدم. لحظه شماری می کردم برای حضورش. بالاخره تشریف فرما شد. همه چیز به خیر گذشت و ساعت های بی نظیری رقم خورد.
بعد از مهمانی طبق معمول، فاطمه راضی به رفتن نشد. چند ساعت دیگر بازی و شیرین زبانی و با هم بودن، عالی بود. رفتم برای وضو، چند دقیقه بعد همینکه وارد اتاقم شدم نزدیک بود سکته کنم. تمام وسایلم روی زمین پخش بود و فاطمه وسط آنها نشسته بود. با اینکه عادت دارد وسایلم را بردارد و بی نظمی کند و با لبخند و توضیح سعی کرد خودش را تبرئه کند، نمی دانم چه شد که کار از اخم و لفظ به تنبیه بدنی رسید. صدای گریه فاطمه در خانه پیچیده بود. مادرم سرزنش می کرد و ناباورانه سوال می کرد که چه اتفاقی افتاده؟ چرا این کار از من سر زده؟ عصبانیت و دعوا بی سابقه بوده تا چه رسد به نثار ضربه بر بدن دخترکی 4 ساله.مادر نمی دانست برای خودم هم سوال بود.
مهربانی مادر و عموها و … دست به دست هم داد و صدای خنده فاطمه مجدد شنیده شد. بدنم سست شده بود، با زحمت وسایلم را جمع می کردم.
نگاهم به گوشی افتاد. مکالمه چند روز قبل در گوشم می پیچید. چه حرف های ناخوشایندی که چند روز قبل از مادر فاطمه نشنیده بودم ….
فاطمه، بدون هیچ گناهی، به جای مادرش، توسط کسی که عاشقانه دوستش داشت، تنبیه شد…
چشمم خیس شده بود. حق با مادر فاطمه نبود ولی، حسین باشی و علی شناس، می فهمی کینه با دل کاری می کند که یتیم نوازی و خیبرِ علی هم دیده باشی ، 6 ماهه آلِ رسول را جلوی نگاه پدر و مادر و خواهر و برادر داغدیده ش، به نیت قرب به خدا، سر می بری و بر نیزه می زنی!
——————
آنگاه که امام حسین(علیه السلام) تمام یاران خود را از دست داد و برای جنگ آهنگ دشمن نمود برای آخرین بار برای اتمام حجت خطاب به آنان فرمود: «یا وَیْلَکُمْ اَتَقْتُلُونِی عَلى سُنَّه بَدَّلْتُها؟ اَمْ عَلى شَریعَه غَیَّرْتُها، اَمْ عَلى جُرْم فَعَلْتُهُ، اَمْ عَلى حَقٍّ تَرَکْتُهُ»؛ (واى بر شما! چرا با من مى جنگید؟ آیا سنّتى را تغییر داده ام؟ یا شریعتى را دگرگون ساخته ام؟ یا جرمى مرتکب شده ام؟ و یا حقّى را ترک کرده ام؟).
اما دشمن لجوج و کینه ای با کمال وقاحت خطاب به امام(علیه السلام) گفتند: «اِنّا نَقْتُلُکَ بُغْضاً لاَِبِیکَ»؛ (بلکه به خاطر کینه اى که از پدرت به دل داریم، با تو مى جنگیم و تو را مى کشیم)/ ينابيع المودّة، ج 3، ص 79-80.
از لاله گویم یا سمن؟!!
ده هزارتومانی را در دست راننده گذاشتم و از شوق رسیدن به منزل، از بقیه پول گذشتم. کابوس چند هفته رفت و آمد و خستگی و تعطیلی اجباری فعالیت های مورد علاقه ام تمام شده بود. نگاهم که به درب خانه افتاد، ترکیبی از احساس شکر و شادی و امنیت، تمام وجودم را گرفت. دستم را روی کلید آیفن گذاشتم، هنوز زنگ نخورده بود که خانم همسایه ، دوان دوان خودش را به من رساند. فرصت نداد احوالپرسی کنم. بدون هیچ توضیحی فقط اصرار کرد به خانه اش بروم. وقتی مطمئن شد، داخل منزلش هستم، غیب شد. تمام آن حس زیبا در کمتر از یک دقیقه، تبدیل شد به ترسی معما گونه. فکرهای مختلفی آزارم می داد. نمی دانستم، بمانم یا بروم.
چند دقیقه بعد خانم همسایه با یک کیسه پارچه ای کوچک برگشت. نخ آن را کشید و باز کرد. با وسواس خاصی از داخلش چک پولی بیرون آورد و توی دستم گذاشت و با نگرانی پرسید: «این چند تومانی است؟». نگاهی به رقم انداختم و جواب دادم: «صد هزار تومانی». با تعجب گفت: «صدهزارتومانی؟» . در حالی که اسکناس تا شده را باز می کردم مجدد تایید کردم : «بله صد هزارتومانی».
نگاهم به تصویر حک شده روی اسکناس افتاد، تمام دنیا روی سرم خراب شد. قبل از اینکه چیزی بگویم، گفت : چند دقیقه پیش خانم و آقای جوانی با ماشین آمدند درب خانه و گفتند 50 هزار تومان پول خورد دارم یا نه. فقط یارانه ام را داشتم. وقتی آوردم گفت 45 هزار تومان است ولی اشکالی ندارد، بقیه اش را برای سلامتی امام زمان صلوات بفرست. و این پول را به من دادند و رفتند. پس خیلی زیاد است.
قلبم در حال ایستادن بود.
چطور می توانستم به پیرزنی که نماز شبش ترک نمی شود، سه ماه رجب و شعبان و رمضان روزه می شود، تنهاست و بچه و همسری ندارد ولی برای خواهر زاده هایش مادری کرده است، صندوقچه امانت محله که نه، کل شهر است، با نزدیک نود سال سن، هنوز برای گذران اموراتش قالی می بافد و تازه چشمش را عمل کرده و یارانه این ماه تمام دار و ندارش بوده…چطور می توانستم بگویم: اسکناس شاد باش عروسی و تقلبی است.
—————
الإمام عليّ عليه السلام : رَأسُ الآفاتِ الوَلَهُ بِالدُّنيا .
امام على عليه السلام : منشأ همه آفت ها ، عشق به دنياست. ( غرر الحكم : ح 5264 )
ارغوان_صداقت
دخترانه ها
بچه ها در پارک مشغول بازی بودند.
دخترم با آن قد دو سال و نیمه و آن دست های کوچکش این روسری صورتی گل درشتش را پشت و رو چادر میکرد و می کشید روی سرش. میخواست وقتی سوار سرسره میشود از سرش نیافتد.
داشتم نگاهش میکردم. به آن چتری هایش که مثل بی بی بیگم ها بیرون ریخته بود؛ اما همان طور مثل آنها با دست کوچکش جلوی روسری چارقد شده ی صورتی اش را محکم گرفته بود که بالای سرسره حجابش خراب نشود.
با خودم گفتم دخترها به دنیا که میآیند حیا دارند. این تربیت های من مادر است که دخترم را با حیاتر میکند. یادم افتاد از وقار حضرت زینب سلام الله علیها و تربیت های مادرش حضرت زهرا علیها سلام….