آرزوهای فطرت
پسرکی را به خاطر میآورم که دستانش مانند قیر سیاه است و روی کارتن میخوابد. دخترکی را با مانتوی سورمهایِ رنگ و رو رفته و صورت ککمکی به یاد میآورم که از من خریدن بیسکوییتش را گدایی میکند. در حافظهی من پسرکی وجود دارد که قرآنهای کوچکی را تعارف میکند و میگوید صلواتی است، هدیه است. وقتی آنرا از او میگیرم، میگوید 400 تومان. پسرک برای فروختن قرآنهایش، دروغ را آموخته است. دخترک دیگری برای اینکه بتواند براقکنندهی کفش را بفروشد، روی دوپا مینشیند و کفش مردم را براق میکند، به عزتش نه میگوید.
حافظهی من حوادث دیگری را هم ثبت کرده است. برای مثال، زنی را در گوشهی حافظهام میبینم که به سگی لباس زرد پوشانده و در زمستان بیرون آورده تا بگرداند. زن دیگری سگش را روی پایش نشانده، پنجرهی ماشینش را پایین کشیده تا سگش بیرون را تماشا کند و بهانه نگیرد. زن دیگری در حافظهی من هست که موهایش را از پشت روسریش بیرون گذشته، عینکی زده و قلادهی سگی را در دست گرفته و در خیابان قدم میزند. در خبرها نیز میخوانم که زنی آمریکایی تمام ثروتش را برای سگش به ارث میگذارد.
من از این انسانهای مرفه بیدرد سؤالی دارم، شما کجای این دنیا ایستادهاید، میدانید که انسانید و انسانیت را به بازی گرفتهاید؟ کودک کارتنخواب خیابان را فراموش میکنید و سگی که مال بیابان است از بیابان میگیرید و رختخواب کودکان را به او میبخشید و اسیرش میکنید. شاید هم افسردهاید، تنهایید و کسی نیست که تنهایی شما را پر کند، اگر اینگونه است، راهش محبت کودکانه به سگها و گربههای بیابان نیست، راهش یافتن آرزوهای فطرت است، وقتی یافتی و دنبالش کردی، تنهاییت تمام میشود و افسردگیت پایان میگیرد.
انسان! به حافظهات سری بزن و به خاطر بیاور که در آغاز خلقت تو، ملائکه به خدا اعتراض کردند، اعتراض که نه، سؤال کردند: آیا تو میخواهی انسان را بیافرینی که در زمین فساد کند و خون بریزد؟ اما خدایت به سؤال اعتراضگونهی آنها پاسخ داد و تورا خلق کرد. انسان! مفسدهی امروز تو، انسانیت و آدمیت را در برابر ملائکه شرمنده میکند. کمی به خودت بیا و دنبال آرزوهای فطریت را بگیر و انسانیت را از شرمندگی درآور.