آرزوهای فطرت
پسرکی را به خاطر میآورم که دستانش مانند قیر سیاه است و روی کارتن میخوابد. دخترکی را با مانتوی سورمهایِ رنگ و رو رفته و صورت ککمکی به یاد میآورم که از من خریدن بیسکوییتش را گدایی میکند. در حافظهی من پسرکی وجود دارد که قرآنهای کوچکی را تعارف… بیشتر »
نظر دهید »