ای کاشِ امروز من
زمستان است، هوا اما بهاری، گاهی تابستانی. زمستان کودکیهامان سرمایی به ما میدهد، من به یاد چکمههای صورتیرنگم، او به یاد چکمههای آبیرنگش. دستانمان به سوی آسمان دراز که خدایا از ذخیرهی نزولات آسمانیت برایمان بفرست که سخت نیازمندیم، چیزی از داراییهایت کم نمیشود، نیازی به این همه ثروت نداری که صمد مطلقی. اما نه، شاید خدا مارا به سوی خودش خوانده که نعمت برف و بارانش را دریغ کرده. دعاها جواب میدهد و زمین سفیدپوشِ لطف الهی میشود.
بشر چه انتظارهایی را که تجربه نکرده است، سالها در انتظار مسیح بوده، اورا منجی دانسته، دل در گرو محبتش گذاشته، او آمده و بیشتر مردم عصرش انکارش کردهاند. همان مردمی که روزی مسیح را منکر شدند، به انتظار ختم رسل نشستند و وقتی آمد توراتشان را تحریف کردند و وجودش را منکر شدند.
ای کاش! ما منتظران خوبی باشیم، همان اندازه که برای شفای مریضمان دعا میکنیم و اورا از کما درمیآوریم، همان اندازه که برای برف و باران دعا میکنیم، از خدا در زمستان، زمستان میخواهیم، برایگشایش امر آخرین ذخیرهی خدا نیز دعا کنیم؟ میشود آیا؟ میشود روزمرگیها را کناری بنهیم و در سجاده دست به آسمان بلند کنیم و با تمام وجود از خدا مهدی بخواهیم؟
او که بیاید درهای آسمان باز میشود، زمین گنجهایش را نشان میدهد، خوراکیها گلخانهای نیستند، مریضیها درمان میشوند، علم به آخرین نهایت خود میرسد، هوای دلها گرم میشود، مادران به خاطر لقمه نانی یا مادهی مخدری کودکانشان را بیهویت نمیکنند و به آنها لقب سرراهی نمیدهند، کارتنخوابها سرپناهی دارند. اوکه بیاید همهی انتظارهای بشر تمام میشود. او که بیاید…
اما یادمان باشد، مهدی که بیاید و انکارش کنیم، دیگر فرصتی برای رستگاری نمیماند، او آخرین ذخیرهی خداست، یادمان باشد.