آخرین فرصت...
بسمالله اول سال خوشحال بودیم، بهار در بهار پیشرویمان بود، فروردین، اردیبهشت و خرداد، ماههای خوب سال، فصل طراوت و سرزندگی و امید جوانهزدن و رویش نو شدن و تازه شدن و این بار عیدی خدا به ما، رجب، شعبان، رمضان عزیز بود. یک تقارن قشنگ، دوستداشتنی و… بیشتر »
نظر دهید »
گاهی دلم برای خودم تنگ می شود
روشن، خاموش روشن، خاموش روشن، خاموش خاموش…و دیگر هرگز روشن نمی شود. این حکایتِ لامپِ سقفِ خانه ی دنیاست که بازیچه ی دستانِ طفلِ نوپایی می شود و عاقبتش را به سوختن و تاریکیِ محض می کشاند. حالا من! هر روز، شاید بارها! با کوچک ترین باد، شاید هم نسیم!… بیشتر »
بی دوست؛ زندگانی!
می ترسم، از صدای پیچش باد که پنجره اتاق را برهم می کوبد! از شنبه هایی که می آیند با آنکه او نیامده! دنیا جای وحشتناکی ست وقتی صاحب نباشد. گنجشک ها کمی زودتر بیدار می شوند؛ در سحرهای مبهوت مانده زمان! بلکه طلوع دیگری از خورشید را به تماشا بنشینند. این… بیشتر »
عنایت آقا
نمایشگاه کتاب یکی از قشنگترین جاهایی است که دوست دارم درآنجا باشم. کتابها را ورق بزنم و از هرکدام چند صفحهای بخوانم و آخر سر هم ته کیفم را خالی کنم و با چند کتاب دلخواه از آنجا بیرون بیایم. آنروز هم وقتی وارد نمایشگاه شدم، شعفی در وجودم ایجاد شد.… بیشتر »
عمرها می گذرند، نمی آیید؟
آن روزها هنوز خواندن و نوشتن نمی دانستم تا اسم تان را بنویسم، اما شما را می شناختم. پدرم را دیده بودم که بعد از خواندن دعای ندبه ی روزهای جمعه، می ایستاد و دست راست را بر روی سرش می گذاشت و به شما سلام می داد. مادرم سواد خواندن دعا را نداشت، اما چادر… بیشتر »