بی دوست؛ زندگانی!
می ترسم، از صدای پیچش باد که پنجره اتاق را برهم می کوبد!
از شنبه هایی که می آیند با آنکه او نیامده!
دنیا جای وحشتناکی ست وقتی صاحب نباشد.
گنجشک ها کمی زودتر بیدار می شوند؛ در سحرهای مبهوت مانده زمان! بلکه طلوع دیگری از خورشید را به تماشا بنشینند. این بار از مغرب…
و من؛ همچنان
“سرم، گرم گناه ست
سرم داد بزن…."