خداوند مرا بس است
فاطمه(س) از مجلس خارج شد. هنوز انعکاس صدایش در سر انصار و مهاجرین بود. ابوبکر مبهوت ابهتش بود. آوای پیامبر در صدای فاطمه جاری بود. عمر در فکر نشسته بود. فاطمه(س) به خانه برگشت. قلبش شکسته بود و دیدهاش خونبار بود. اما، صلابتش خدشه ناپذیر بود. علی(ع)… بیشتر »
نظر دهید »
مادر...
وقت رفتن مامان جان گفته بود:” تو نجف شب نگیری بخوابی! پاشو برو تو حرم بگرد. نصف شب روضه حضرت زهرا (س) میخونن جلوی ایوون طلا؛ برو بشین یه گوشه گوش کن.” از راه رسیده بودم. تن خسته ام را بعد از نماز صبح بردم گوشه ی رواق حضرت فاطمه ی زهرا سلام… بیشتر »
دعوتنامه ای از ملکوت
بعد از فارغالتحصیلی از دانشگاه برای کار به کاریابیها و آموزشگاهها سر زدم. کارشناسی زبان انگلیسی خوانده بودم، رشتهای که اگر با آن کار نکنی بیفایده است. یادم میآید روزی با خواهرم به کاریابی رفتیم، البته پیش از رفتن تماس گرفته بودیم. مدیر کاریابی و… بیشتر »
دعوتنامه ای از ملکوت
مدرسهی قیضیهی قم را خیلی دوست داشتم، شاید به خاطر کتابهایی که خوانده بودم و از فیضیه و ایوانهایش تعریف میکردند. یکشب خواب دیدم که با پدرم به فیضیه رفتهایم، پدرم را به داخل راه ندادند و به من گفتند داخل شوم. وارد حیاط فیضیه شدم و از پلههای سمت… بیشتر »
قدر آن شیشه بدانید که هست!
حرف های عاطفه مثل پتک خورد تو سرم، احساس می کردم خون تو رگ هایم یخ زده است. باورم نمی شد دیگر خاله آسیه را نمی بینم با آن صورت گرد و گونه های افتاده و دست های لرزان، با همه مهربانیش. مبهوت ماندن من، اما، چیزی را عوض نکرد. شب نشده همه جمع شدیم کنار… بیشتر »