قدر آن شیشه بدانید که هست!
حرف های عاطفه مثل پتک خورد تو سرم، احساس می کردم خون تو رگ هایم یخ زده است. باورم نمی شد دیگر خاله آسیه را نمی بینم با آن صورت گرد و گونه های افتاده و دست های لرزان، با همه مهربانیش.
مبهوت ماندن من، اما، چیزی را عوض نکرد. شب نشده همه جمع شدیم کنار جاده برای تشیع. ننه خانم داغ فرزند بر دلش نشست، زبانش بند آمد.
با دست، آب جوی را تکان می دادم و حدیث نفس می کردم. یک آن پاشدم رفتم به سمت مرده شورخانه، تاریک بود و تارهای عنکبوت چندساله از سقف و دیوارش آویزان. یک پیت نفت گوشه سمت راست، یک دسته بیل گوشه سمت چپ! اول فکر کردم انباری ست، اما وقتی از پیکر بی جان خاله رونمایی کردند دنیا دور سرم چرخید. بالاخره نبودنش را باور کردم. حسرت برایم مفهوم پیدا کرد. حسرت یک بار دیگر دیدن، فقط یک بار دیگر حرف گفتن و شنفتن!
گیج و درمانده از پله نیم متری مرده شورخانه پایین آمدم….
مابین زمین و هوا گوشی زنگ خورد، زنگ که نه، کوک کرده بودم برای نماز صبح!
از جایم بلند شدم. عقربه ها دل دل کنان رسیدند روی هشت.
_الو سلام، خوبی عاطفه؟ خواب که نبودی؟
_نه، بیدارم
_آسیه خاله کجاست؟
_خوابیده.
کی می توانست بفهمد چقدر از شنیدن این جمله خوشحال شدم.
_باشه، باشه، سلام برسون زنگ زدم حالتون رو بپرسم.
کمی بعد تلفن زنگ خورد، صدای خاله آسیه مثل عسل و بلکه شیرین تر از آن ریخت تو گوشم. حال و احوال می کرد با یک تعجب معنادار!
تو دلم قند آب می کردند از این گفت و گوی ساده. خاله هم یک خط در میان می پرسید “راستشو بگو چی شده اول صبحی حال ما رو پرسیدی!!".
چند روز از آن هشدار شبانه گذشته. حالا من ماندم و یک لیست از آدم های همیشگی و در دسترس زندگی ام. هر روز به یکیشان زنگ می زنم. نکند دیر شود و حسرت شنیدن دوباره صدایی به دلم بماند.
هوای هم را داشته باشیم قدر یک تماس کوچولو.