قدر آن شیشه بدانید که هست!
حرف های عاطفه مثل پتک خورد تو سرم، احساس می کردم خون تو رگ هایم یخ زده است. باورم نمی شد دیگر خاله آسیه را نمی بینم با آن صورت گرد و گونه های افتاده و دست های لرزان، با همه مهربانیش. مبهوت ماندن من، اما، چیزی را عوض نکرد. شب نشده همه جمع شدیم کنار… بیشتر »
نظر دهید »