یک اتفاق تلخ،یک عهد شیرین
ساعت نزدیک 10 است. تند و تند لباس می پوشم و با سفارش های پشت سر هم به بچه ها از خانه خارج می شوم. چند روزی است برنامه فشرده ای داشته ام و چند دقیقه هم برایم غنیمت است. اما چاره ای نیست. سلامتی از هر چیزی مهم تر است و بیش از این شاید تأخیر انداختن مراجعه به دکتر جایز نباشد.دکتر محترم هم سریعا به آزمایشگاه ارجاع می دهد و تاکید می کند تا ظهر نتیجه را برایش ببرم.
آفتاب بالاتر آمده و گرمای عذاب آوری را به گستره روز هدیه کرده است. تند و تند خودم را به خیابان اصلی می رسانم تا با تاکسی راهی آزمایشگاه شوم. خیابان خلوت است و ظاهرا خبری از تاکسی نیست.
بیست دقیقه انتظار در مقابل خورشید ظهر تابستان، صورتم را ملتهب می کند… یک لحظه از اضطراب و انتظار خودم را بیرون می کشم و ذکر صلواتی می کنم تا آرامشی بیابم و امیدوار به حل مشکلم می شوم.
هنوز چند ثانیه نگذشته که ماشین سفیدرنگی که پیرمردی پشت فرمانش نشسته، جلویم توقف می کند.
- دخترم کجا میری؟؟
- ممنونم آقا. منتظر تاکسی هستم!
- بگو کجا میری؟؟
- میدان انقلاب،آزمایشگاه شفا
- من شما رو می رسونم.
ته دلم راضی نیستم اما شرایط مجبورم می کند سوار شوم. اما خدا را شکر تا الان هیچ کدام از این قبیل اعتمادهایم خطرآفرین نبوده. با این وجود به جناب نفس لوامه حق می دهم گهگاهی نوبت را از نفس اماره راحت طلب بستاند و حسابی سرزنشم کند و خط و نشان برایم بکشد!
همچنان در درونم دعوایی برپاست اما در ظاهر آرام تر از قبل هستم.کرایه را به او تعارف می کنم. می گوید: کرایه ای نیست دخترم!
می گویم: ممنونم اما من راضی نیستم به خاطر من به زحمت بیافتید. لطفا نگه دارید تا پیاده شوم.
می گوید: من با اختیار خودم شما را سوار کردم و اجبار و زحمتی نبوده. خواهش می کنم راحت باشید.
بعد از مکثی طولانی، آهی عمیق می کشد و می گوید: دخترم چادری و مومن است. روزی که امتحان کنکور داشت من نتوانستم به محل آزمون برسانمش. با یک تاکسی خواسته بود به محل آزمون برود. در بین مسیر، راننده تاکسی سوء قصد می کند و مسیرش را عوض می کند. دخترم خودش را از ماشین به بیرون پرت می کند. الان فلج شده و دو سال است روی تخت است.
با بغض ادامه می دهد: همه آرزوهایم به فنا رفته…
سکوت می کند و در این سکوت بغضش را فرو می برد. سپس ادامه می دهد: از آن روز عهد کرده ام هر خانم چادری تنها را که در خیابان می بینم هر کاری که از دستم بر می آید برایش مضایقه نکنم. با شنیدن این داستان و این عهد و وفاء، شدیدا تحت تاثیر قرار می گیرم. باور اینکه این اتفاق تلخ چطور با این عهد شیرین پیوند خورده است، برایم سخت است. اما هنوز هم آنقدر اعتمادم جلب نشده که بتوانم چیزی بگویم.
جلوی ساختمان آزمایشگاه که می رسیم ترمز می کند و می گوید: اگر کارت خیلی طول نمی کشه منتظر می مونم تا شما رو به خونه برسونم.
و من با سردرگمی میان حالتهای ترس و تعجب و ناباوری و شرمندگی و حیاء می گویم کارم خیلی طول می کشد. تشکر می کنم و پیاده می شوم.
این موقع از آن وقتهایی بود که آرزو می کنم کاش علم بشر می توانست دستگاهی را بسازد که به وسیله آن بتوان نیتها را سنجید و وسعت دلها و قلبها را اندازه گیری کرد. اما ته دلم شور و شعف خاصی دارم. اگر خوش بینانه به این اتفاق فکر کنم خوشحالم که هنوز هم کسانی هستند که برای اعتقادشان ارزش قائلند و از وقت و داشته های خود برای تعالی وجود خویش سرمایه گذاری می کنند. اگر هم بدبینانه فکر کنم بازهم خوشحالم که این اتفاق فرجام بدی نداشت و من را از گرمای انتظار سرظهر، به باد خنک فضای آزمایشگاه رساند.
هنوز هم جناب لوامه در حال سرزنش است…