یلدا با طعم غفلت!
به بهانه خرید هدیه برای تولد دخترم از آرامش و سکون خانه دل می کنم و خودم را به هیاهوی بازار شهر می سپارم.
هنوز به سر کوچه نرسیده ام که کم کم نشانه های “شب یلدا” آشکار می شود.آقای رضایی مغازه دار سر کوچه مان،برای انار قیمت زده کیلویی نُه هزارتومان؛ یک هندوانه کوچک را هم زده بیست هزار تومان! تازه رنگ جوهر قرمز هم به کار برده احتمالا برای اینکه خوب تو مخ مشتری فرو رود و چک و چونه نزند و تقاضای نسیه هم نکند.
خواستم تعجب کنم یاد زلزله کرمانشاه افتادم که قیمت پلاستیک و اقلام ضروری زلزله زدگان سر به فلک کشیده بود. یاد زلزله چند سال پیش شهر خودمان افتادم که چادر مسافرتی را سه چهار برابر قیمت می فروختند.یاد سفر اربعین افتادم و قیمتهای کرایه چند برابر شده و کنترل دولتی که الان تبدیل به خیالات شده. دیدم بازار سیاه جزیی از مسلکمان شده حتی در زمان زلزله. اصلا بی خیال دولت ! خودمان هم به خودمان رحم نمی کنیم. پس جای تعجب ندارد!
قدمهایم در ادامه مسیر با یاد سیمین خانم دوست صمیمی مادرم همراه می شود که می گفت پارسال خانواده جاری دخترش، برای دخترشان هدیه شب یلدای مفصلی آورده بودند و دختر او خیلی حسرت خورده بود و امسال مجبور است هر طور شده حداقل یک النگو برای دخترش ببرد تا دخترش احساس حقارت نکند.
با خودم می گویم النگو پیشکش! من مانده ام سیمین خانم چطور می خواهد انار و هندوانه بخرد و اصلا چطور شد به اینجا رسیدیم که انار و هندوانه و النگو برای ما ملاک عزّت و افتخار شد؟
پیشتر که می روم یاد اصحاب کهف می افتم از بس که بازار برایم عجیب می نماید.از میوه های رنگارنگ و گردو و تخمه های متنوع و گندم شادونه و کنجد و انجیر خشک و اوووووه… اصلا قابل شمارش نیستند.
این همه نعمت را که می بینم دوست دارم سنگفرش خیابان سجاده شوند و من سجده کنم خدایی که این بازار را مهیا کرد و ما اینطور در کمال امنیتی که اصلا حواسمان به آن نیست، فکر کنیم که چه بخریم و چه نخریم و قبل و بعد از این خریدها هم مرتب گلایه کنیم از نداریهایی که هیچوقت تمام نمی شوند.
خانم فقیری که استرس و استیصال از چهره اش می بارد، دست نیازش به سوی اهالی بازار دراز است. بچه های کار هم مضطربانه با آدامس و لواشک، این وسطها می لولند.نگران می شوم از هوسی که در دلشان پرورانده شود و پدر و مادر شرمنده ای که نتوانند پاسخ دل کودکشان را بدهند. البته اگر پدر یا مادری وجود داشته باشد!
خلاصه این رنگارنگی بازار مرا به یاد شب یلدایی می اندازد که برادرم میهمان ما بود.آن وقتها برادرم دانشجوی خوابگاهی بود و شب یلدا را مهمان ما و من چون می خواستم آداب مهمان را به جا آورم، یک شب یلدای معمولی راه انداختم و چند رنگ میوه و خوراکی و شیرینی ردیف کردم. از دو سه مدل اول که خوردیم تهوع بهمان غالب شد و بقیه شب را فقط به خوردنی ها نگاه کردیم.برادرم که از کودکی عاشق شب یلدا بود، از تو هال داد می زد: بابا دیگه هیچی نیار! حالمون بد شد!
مگر آدم چقدر در یک شب می تواند بخورد و بیاشامد که این بازار اینهمه به تکاپو افتاده است؟
گرچه به نظر من تا وقتی در دنیا عدالت برقرار نباشد نه فقط شب یلدا بلکه هر جشنی بی معنا است، اما شب یلدا باید فرصتی باشد برای زنده کردن سنتهای خوب آن مثل دید و بازدید و سرزدن به بزرگترها و شعرخوانی و توجه بیشتر به یکدیگر.
حقیقتش را بگویم من تا وقتی تصاویر بچه های گرسنه یمن و کودکان کباب شده میانمار جلوی چشمم رژه می روند یلدا برایم مفهوم جشن ندارد.یلدای واقعی شاید اولین شب ظهور باشد!
یلدا با کرسی و دید و بازدیدش، دوست داشتنی است اما امیدوارم این یلداها و این جلوه های سرگرمی و مادیگری ما را آنقدر به خودشان سرگرم نکنند که از همه چیز حتی قافله انسانیت عقب بمانیم!