وسوسهی ابلیس
دیشب خواب غریبی دیدم. در حال کتاب خواندن بودم که درِ اتاقم باز شد و شبح سیاهی پا به اتاق گذاشت. حجم بدنش را میدیدم اما چهرهاش را نه. از او پرسیدم تو کی هستی؟ چیزی نگفت.
طول و عرض اتاقم را قدم زد و بعد دوباره سر جای اولش ایستاد. چشمهایم را جمع کردم تا بهتر ببینم. چشمهایم که به حجم بدنش عادت کرد، چهرهاش را دیدم. با تعجب کمی نگاهش کردم و دوباره پرسیدم تو کی هستی؟!
گفت: مخلوق خدا.
با پوزخندی گفتم: اینرا که میدانم، اسمت را میخواهم بدانم؟
گفت: مخلوق راندهشدهی خدا، شیطانم.
گفتم:تو اتاق من چکار میکنی؟
گفت: آمدهام تو را برای نماز شب بیدار کنم.
گفتم: تو راندهشدهی درگاه الهی آمدی مرا برای نافلهی شب بیدار کنی؟ چه نفعی برایت دارد؟!
گفت: من مخلوق خدا، عاشق او و از نور او هستم و نمیخواهم عابدان درگاهش کم باشند، حتی اگر شما آدمها، که دشمن من هستید او را عبادت کنید.
گفتم:تو یکبار در تخیل مولوی، معاویه بن ابیسفیان را برای نماز صبح بیدار کردی، چرا بعد از این همه سال میخواهی مرا برای نماز شب بیدار کنی؟ با سکوتی معنادار به من نگاه کرد و چیزی نگفت.
به او گفتم شکی نیست که تو مخلوق خدایی، اما عاشق او نیستی، اگر بودی با اطاعت از فرمانش به آدم علیهالسلام سجده میکردی.
گفت: دلیل سجده نکردن من عشق به خدایم بود، نمیخواستم جز او کسی را سجده کنم، زیرا سجده، فقط مخصوص خداست.1
گفتم: یعنی تو بیشتر از خدا میفهمی؟ خدا نمیدانسته که سجده مخصوص خود اوست و به سجدهی دیگری فرمان داده؟
به من نگاهی کرد و گوشهای نشست و به فکر فرو رفت. منتظر جوابش بودم و به این فکر میکردم که او به چه فکر میکند. مدتی گذشت و هر دو غرق تفکر به هم خیره شدهایم که صدای اذان صبح را شنیدم و کتابم را نخوانده بستم.
شیطان بلند شد و به من پوزخندی زد و موذیانه نگاهم کرد و از پنجرهی اتاقم بیرون رفت. من ماندم و نماز شب نخوانده و فریاد لَاُغوِیَنَهُم شیطان که مرا دشمن خود میداند و من با او حرف میزنم و نماز شبم را به شب دیگر واگذار میکنم. وااسفا بر من که به دام دشمنم افتادم…
————————————————————————————-
1-اشاره به شبهه معروف صوفیه که می گویند شیطان انسان را سجده نکرد چون عاشق خدا بود و نمی خواست کس دیگری را غیر از خدا سجده کند!