همه ی ما بدهکاریم!
یک هفته ای می شد به خانه ی جدیدمان اثاث برده بودیم. صدای در که آمد سریع چادر سر کردم و در را باز کردم. خانم حیدری بود، همسایه ی واحدِ روبه رو. در اولین برخورد چقدر باوقار و متین به نظر می رسید.
بعد از خوش آمد گویی اولین کلامش عذرخواهی بود. به حق هم بود دیشب از صدای داد و بیداد و شکستن ظروف تا سپیده ی صبح خواب نداشتیم. من هم بابت بی خوابیِ دیشب کمی قیافه ی حق به جانب گرفتم و گفتم: به هر حال همسایگی است انشاءالله بیشتر مراعات حال هم را بکنیم…
چند روزی گذشت صداها چند بار دیگر تکرار شد و من نگرانِ این همه نزاعِ خانوادگیشان بودم.
بابت جلسه ای که خانمِ مدیر ساختمان ترتیب داده بود، منزلشان جمع شدیم. همه بودند جز خانم حیدری. ومن شنیدم همه ی آن چه را که باید می شنیدم. نمی دانم تا به حال شده از بهت خشکت بزند، یا تمام بدنت یخ کند؟ آنقدر شوکه شوی که زبانت بند بیاید؟ حالِ بدهکاری را درک کرده ای که درست موعد پرداختِ بدهی به قدری دست و بالش تنگ باشد که فقط شرمندگی برایش باقی بماند؟ این ها تمام احوالِ آن روز من بود.
35 سال از آن روزهایی که ما یک تنه، یک طرف و اکثر کشورهای جهان طرف دیگر بودند می گذرد، اما در منزلِ روبه روی ما هنوز بارقه هایش باقیست و انگار جنگ تمام نشده.
شب که شد با اختیار بیدار ماندم، این بار با شنیدن صداها گاه اشک ریختم و گاهی دعا کردم که مبادا بدهکاریم را فراموش کنم. من بدهکارِ خانم حیدری ام که حتما سال هاست طعم آرامش و امنیت همسرانه را نچشیده و شاید هر روز مشغول جمع و جور کردن خرابی هایِ حاصل از جنگ در منزلشان است!
بدهکار فرزندانشان، که خانه شان یا باید غرق دریای سکوت باشد یا طوفان زده از داد و بیداد و ناله های یک «مرد».
من امنیت و همه ی لحظات ناب و شیرین زندگی امروزم را بدهکارم به شما، ای مظلوم ترین شهیدانِ زنده جانبازان اعصاب و روان. همه ی ما بدهکاریم!