همه ی ما بدهکاریم!
یک هفته ای می شد به خانه ی جدیدمان اثاث برده بودیم. صدای در که آمد سریع چادر سر کردم و در را باز کردم. خانم حیدری بود، همسایه ی واحدِ روبه رو. در اولین برخورد چقدر باوقار و متین به نظر می رسید. بعد از خوش آمد گویی اولین کلامش عذرخواهی بود. به حق هم بود… بیشتر »
6 نظر
الفتح قریب
چند مرد درشت هیکل عراقی، لباس نظامی بر تن، کنار ماشین جنگی ایستاده بودند. سبیل کلفت و اسلحه ی دوشی هم بر ابهت شان افزوده بود. پرچم عراق که در باد رقصید صحنه تداعی گر جنگ تحمیلی شد! چند دهه پیش او موظف بود به من شلیک کند و من هم. اما او اکنون مامور… بیشتر »