نائب الزیاره
به سلامت نائب الزیاره ی من.
میروی و دل میبری. میروی و چه رفتنی…
هیبت مردانه ات در آن لباس سرا پا مشکی دیدنیست و کوله پشتی مشکی ات که حالا دیگر فقط نماد یک چیز است؛ سفری سرخ به دیاری سرخ تر. سفری طاقت فرسا اما شیرین. سفری که خستگی اش دلت را خنک میکند و روحت را جلا میدهد.
این بار محکم ایستادم تا اشک هایم را نبینی؛ اما تا پشت به من کردی پشت سرت باران شدم. هنوز هوایت از این شهر نرفته دلم تنگ شد. دلم برای تو و تمام سفر های باتو که به زیبایی ها میرسد، بد جور تنگ شد.
مسافر وفادار! همیشه برای رفتنت همه چیز دست به دست هم میدهد. هرگز دلیلی برای جاماندنت وجود نداشته. در دلم به این پاکی بی ادعا غبطه میخورم و من هم سعی میکنم مانع نباشم برای این عشق بازی. گفتی دلت نمیخواهد که تنهایم بگذاری. گفتی نگرانی. اما من خیلی خوب میدانم که دلت چه ها میخواهد و حتما مرا به دست کسی تکیه گاه تر از خودت سپرده ای که خیلی زود با گوشه چشم رضایت من راضی به رفتن شدی.
دست خدا به همراهت ای زائر. حالا که نمیتوانم هم گامت باشم در این مسیر نور؛ در کنار موکب های چای به یادم باش در کنار آخرین ستون روبروی حرم علمدار به یادم باش در میان همهمه ی خیابان منتهی به حرم به یادم باش. به یاد بیاور روزی را که قدم قدم در کنار یکدیگر طی کردیم این جاده را. و برای حال دلم دعا کن. و سلامی با بوی دلتنگی به اربابم برسان.