موعود همه جهانیان
اعتقاد به منجی و آینده ی بشریت در عصر ظهور او، در همهی ادیان توحیدی و غیر توحیدی، یکسان است. با تطبیق علائم ظهور در کلیه کتب آسمانی در مییابیم که اکثر آنها درباره یک برهه از زمان سخن میگویند. و بررسی منجی ادیان مختلف ما را به این نکته میرساند که همه ی این افراد که در کتب مختلف معرفی شده اند در حقیقت یک نفر میباشند.
نامهای مبارک صاحب، قائم، قاطع، منصور و بقیه الله، که در کتب مذهبی دیگر ادیان برای وجود مقدس منجی بیان شده است، همه نشان از یک نفر دارد. اسامی مختلف موعود در زبانهای مختلف همگی به یک معناست و شمایلی که برای او ترسیم شده همگی بر یک شخص تطابق میکند.
سوشیانس زرتشیان، لند بطاوا در باور هندویان، مهمید آخر در انجیل، ماشیع در تورات عبرانی، فیروز در کتاب اشعیای نبی، بهرام در ابستاق زند و پازند، ویشنو در کتاب ریگ ودا، شماخیل در ارماطس و… همه و همه یک آرزوی مشترکاند. مهدی موعود! موعود جهانیان! آرزوی همه ی امتها و ملتها از ابتدا تا کنون.
اسها، اسلاوها، سلتها، ژرمنها، اهالی صربستان، اقوام اسکاندیناوی، همگی منتظر موعودند. در بیان آنها آرتور، اورین، کالویبریک، بوخص، بوریان بوریهم نامهای مقدس موعود است.
موعود همه عالمیان!
شاید مردم جهان ندانند میلادت کی فرا رسیده اما شما به فکر همه آنهایی! همه کسانی که چشم امید به آمدنت دارند. همه آنهایی که منتظر قدوم سبزت روزهای بسیاری ایستادگی کردهاند. همه آنهایی که ایمان خود را مستحکم نمودند تا به یاریات بشتابند.
موعود همه جهانیان مهدی جان!
گاه آمدنت دیر گشته. آرزوهای مردم جهان کی محقق میشود؟ دنیا تشنهی عدالت و محبت توست!
پیر پارسای جمکران!
سلام علی آل یاسین.
سلام بر تو، ای همیشه آشنا.
سلام بر تو، که زیبایی زندگی را می سرایی.
نمیدانم چگونه با تو سخن بگویم و نمی توانم آنچه را که در دل دارم بر زبان بیاورم. نام مقدست را که میشنوم، به احترامت از جا بر میخیزم، اما تو را نمیبینم و این برایم بسیار جانکاه است. خیلی سخت است که تو، در میان ما باشی، مرا ببینی، حرفهایم رابشنوی، به درد و دلهایم گوش دهی، ولی من چهره ی نورانیت را نبینم و صدای دلنشینت را نشنوم.
شرمنده ام مهدی جان! این انسان پای در بند، هنگامی تو را یاد میکند که دیگر از همه چیز بریدهاست. همیشه وقتی به سراغت آمده، که دیگر مونسی برایش باقی نمانده. هنگامی سایهی مهرت را برگزیده، که دیگر سایه ها محو شدهاند. آرامش یاد تو را وقتی فهمیده که نگاه هایی همچون خوره، روحش را آزرده.
اما تو همیشه با لطف بیکرانت ما را پذیرفتهای. اگر چه خیلی وقتها دلت را شکسته ایم و بار گناهانمان چشمانت را اشکبار ساخته اما باز هم سر بر مهر گذاشته و برایمان امن یجیب سر دادهای.
مولاجان! خیلی دلم تنگ شماست. کاش میدانستم کجایی؟ این فراق تا به کی به طول میانجامد؟ این روزها که میگذرد کدامین کوه و بادیه را از سر ظلم ما، سرفراز نموده ای؟
مولایم، آقاترین! شوق دیدار تو در وجودم شعله میکشد. شنیدهام اگر کسی شوق دیدارت را داشته باشد بایدهمه جا به دنبال شما بگردد؛ اما کجا؟ ما تو راگم کردهایم ای راهنما. کاش میدانستم در کجا سکنی گزیدهای تا جای پایت را غرق بوسه میکردم و از خاک پایت، توتیایی برای چشمان منتظرم مهیا.
یابن طه! می دانی که پنجره های خاک گرفته ی وجودم را رو به تو گشوده ام و با همه ی نیستی ام پذیرای تو هستم. بیا که بی تو سرگردانم.
بیا و پیچک مهری به شاخه ی دلهای بی محبت و کینه ای مان باش. بیا و ببین که بی تو، چه تلخ است زندگی کردن در این دنیای پراندوه. بیا و ببین که از نبودنت، بوته های کویر دلمان خشکیده اند و اشک حسرت از دیدگانم جاری است.
ما دلخستگان از این دنیا، همچنان در انتظارتو می مانیم، ای پیر پارسای جمکران.
به قلم: #آمینا
قطره ای از دریا
دستم را بگیر. میخواهم تو را به جایی ببرم. میخواهم با هم در کوچه پسکوچههای زمان همقدم شویم و به آینده سفر کنیم. نترس! آینده آنطور که میگویند نامعلوم نیست. آیندهای که من میخواهم نشانت دهم، روشن و شیرین است. حتم دارم اگر با من همراه شوی، اگر با من در این جادهی زمان قدم بگذاری، آنقدر حظ میبری که دوباره خودت سفر خواهی کرد، ولی به تنهایی!
آخر میدانی، حُسن این سفر به آن است که اگر یکبار یا من بیایی، برای دفعات بعد، دیگر نیازی به حضورم نیست. همراهم شو، میخواهم چیزی نشانت دهم. میخواهم پرده از حقایقی بردارم که ممکن است تا به حال به این شکل نگاهش نکرده باشی.
کمی جلو برویم. چند قدمش را نمیدانم. آن را فقط خدا میداند که چقدر تا آن زمان باقی مانده است؟ ولی من و تو فرض میکنیم به آن زمان رسیدهایم. با هم در بین مردم قدم میزنیم. همهجا پر از صلح و دوستی است. میبینی؟! کسی به کسی ظلم نمیکند. کسی با دیگری دعوا نمیکند. ببین! شیطانی در کار نیست. شر و بدی وجود ندارد. میبینی؟! همه با هم در آرامش زندگی میکنند. بیا میخواهم چیزهای دیگری نشانت دهم. این تازه اول ماجراست.
این عصا را ببین. بلند و سبز است نه؟ با خودت میگویی مال کیست، ها؟ من به تو میگویم. این عصای حضرت موسی است که از حضرت آدم به ایشان رسیده است. فکرش را بکن. این عصا برای حضرت آدم بوده و بعد به حضرت شعیب و بعد به حضرت موسی و بعد هم به ائمه ما رسیده. هیجانانگیز نیست؟ این عصا به اندازه تمام بشریت عمر دارد!
بیا جلوتر. این کتاب را نگاه کن. رویش دست بکش. جای انگشتهای صاحبش را با چشم دلت حس میکنی؟ این قرآن است، مطمئنم میدانی. ولی صاحبش را هم میشناسی؟ من میگویم. این همان قرآن حضرت علی(ع) است که به توصیه رسولالله یا انگشتان مبارکشان نوشته شده است. میدانم شگفت زده شدهای. ولی میخواهم آن مرد را نشانت دهم. او پیغمبر است. عیسی(ع) است. او نمرده بود، همه ما میدانیم. فقط به آسمان چهارم رفته بود. حالا او را ببین. خضر را هم میبینی مگر نه. همیشه دلت نمیخواست این آدمها را از نزدیک بیینی؟ حس الانت را دوست دارم. پر از ناباوری همراه با باور است. شیرین است.
جلوتر بیا. میخواهم سید شهیدان را نشانت دهم. همانکه محرمهایش از خودت بیخود میشوی و بر سر و وصورتت میکوبی و درعزایش اشک میریزی! باور نمیکنی نه؟ باور کن که همه اینها واقعی است. واقعیتر از من و تو.
بیا دوست من. نابترینش مانده. این تکه پارچه را نگاه کن. فقط یک پارچه سیاه معمولی نیست. به اندازه تمام ظلمهایی که به خاندان رسولالله شده، حرف برای گفتن دارد. آن فقط یک چادر مشکی معمولی نیست. نگاهش کن. پر از خاک است. این خاک، سند مظلومیت مادرمان زهرا و فرزندان عزیزشان است. این خاک حکایت کوچهای را نقل میکند که پر از غم و اندوه است.
حالا که با من همراه شدی و به این دوران شیرین آمدی، حالا که زیباییها و شگفتیهایش را هرچند کوتاه لمس کردی، بیا با هم دست به دعا برداریم تا شاید خدا باقی مانده غیبت صاحبمان را برما ببخشد و ظهور آقایمان را نزدیکتر گرداند که آن دوران چه پر سعادت خواهد بود. من و تو فقط قطرهای از دریا را دیدم.
تصوری شیرین
در طول مدت دو هفته ای که بخاطر بیماری کودکم در بیمارستان هستیم با تمام سختی ها، غصه ها و فشارهای روحی که برایم داشت، با برکاتی هم همراه بود.
ذکر و یاد خدا و توسل به اهل بیت علیهم السلام، تحمل چهاردیواری اتاق ایزوله را آسان تر و در مدتی که کودکم خواب بود، مرا به خود مشغول می کرد.
در روزهای اول بستری شدن کودکم، شفای او را از خداوند و معصومین می خواستم و با گذشت چند روز به این نتیجه رسیدم که تسلیم خواست پروردگار بودن زیباتر است و راضی بودن به رضای او بهتر، اگرچه همچنان به دعای خود ادامه می دهم.
نمی دانم شاید هم خاصیت دو هفته دوری از هیاهوی زندگی مادی و دنیوی است که باعث شده تا همه ی امور را به ذات مقدسش واگذار کنم و دارو و دکتر را واسطه ببینم.
امروز بعد از نماز صبح در سکوت بخش نوزادان که از صدای گریه و بی قراری نوزادان خبری نبود، به این فکر می کردم که در روز جمعه در شهری غریب، در اتاقی تنها، چیزی جز توسل به امام زمان عج به من آرامش نمی دهد. ای کاش آقا در عین حضور، ظهور هم داشتند تا به درب خانه شان می رفتم و درخواست می کردم همچون اجداد بزرگوارشان دستی بر سر کودک من بکشند، دعایی مرحمت نمایند و با دم مسیحایی شان، شفای او را از خدا بخواهند.
از اینکه ظهور امام زمان عج را برای شفای کودکم میخواهم مرا شرمنده می کند اما به راستی تصور زندگی در دولت کریمه هم، شیرین است. اللهم عجل لولیک الفرج
اتمام حجت
آن روز حوصله نداشتم تا فرهنگسرا بروم. یک چیزی ته دلم میگفت:” امروز نرو. زنگ بزن بگو نمیام.” اما دلم به این کار رضا نبود. آخر به عنوان خادم الرضا علیه السلام بد قولی کردن خیلی زشت و به دور از ادب است. علی الخصوص که صبح خواب دیده بودم جایی دیگر گیر افتاده ام و به کلاس مهدویتم نرسیده ام.
بلند شدم و کمی مطالعه کردم. درباره ی فراماسونری کمی بیشتر تحقیق کردم که در ضمن مطلبم درباره ی دشمن شناسی در زمینه ی مهدویت به آن هم بپردازم. اما واقعیت این است که درست و حسابی آماده ی کلاس نبودم.
با هر زحمتی بود خودم را به کلاس رساندم. یک ربعی هم دیر کرده بودم. اما وقتی رسیدم جلوی در کلاس، کسی آنجا نبود. برای همین رفتم دفتر موسسه که ببینم بچه ها کی میآیند. مسئولی که آنجا بود گفت:” کلاس تون تعطیله. مگه خبر نداشتین؟ خانم محمدی بهتون زنگ نزد بگه تشریف نیارین؟”
یادخواب صبحم افتادم و گوشیام را بیرون آوردم. نگاهی به شماره های دفترچه اش انداختم و گفتم:” من شماره ی خانم محمدی رو نداررم. میشه بهم بدین؟” تو خوابم هم که نگاه کرده بودم نداشتم. برای همین نتوانسته بودم بهشان زنگ بزنم و از کلاس با خبر شوم. از اینکه کلاس برگزار نمیشد خیلی ناراحت شدم. آخر، صحبت کردن درباره ی امام زمان علیه السلام، در این روزها بسیار اهمیت دارد.
دم برگشتن حدیث نفس میکردم و محاسبه ی اعمال؛ که چرا کار به اینجا رسید که کلاسم تعطیل شد؟ یادم افتاد که برای آمدن خیلی کاهلی کردم. برای همین نعمت کلاس امروزم از دستم رفت. باید میآمدم و ناراحت برمیگشتم تا یادم باشد این نعمت را همین طوری به دستم نسپرده اند. زیر لب گفتم:” آقا جان عذر میخواهم که سر وقت سر پستم حاضر نشدم. مرا ببخش.”
وقتی آمدم خانه یادم افتاد هفته ی قبل به بچه های کلاسم که از دوری آقا گله میکردند، یک راه برای حاجت روایی یاد داده بودم و بهشان گفته بودم:” هفته ی دیگه هیچ کدوم تونو اینجا نبینم. باید همه تان مشهد باشید.” و خودم یادم نبود که اتمام حجتی که کردم شاید کارساز شده باشد.