قطره ای از دریا
دستم را بگیر. میخواهم تو را به جایی ببرم. میخواهم با هم در کوچه پسکوچههای زمان همقدم شویم و به آینده سفر کنیم. نترس! آینده آنطور که میگویند نامعلوم نیست. آیندهای که من میخواهم نشانت دهم، روشن و شیرین است. حتم دارم اگر با من همراه شوی، اگر با من در این جادهی زمان قدم بگذاری، آنقدر حظ میبری که دوباره خودت سفر خواهی کرد، ولی به تنهایی!
آخر میدانی، حُسن این سفر به آن است که اگر یکبار یا من بیایی، برای دفعات بعد، دیگر نیازی به حضورم نیست. همراهم شو، میخواهم چیزی نشانت دهم. میخواهم پرده از حقایقی بردارم که ممکن است تا به حال به این شکل نگاهش نکرده باشی.
کمی جلو برویم. چند قدمش را نمیدانم. آن را فقط خدا میداند که چقدر تا آن زمان باقی مانده است؟ ولی من و تو فرض میکنیم به آن زمان رسیدهایم. با هم در بین مردم قدم میزنیم. همهجا پر از صلح و دوستی است. میبینی؟! کسی به کسی ظلم نمیکند. کسی با دیگری دعوا نمیکند. ببین! شیطانی در کار نیست. شر و بدی وجود ندارد. میبینی؟! همه با هم در آرامش زندگی میکنند. بیا میخواهم چیزهای دیگری نشانت دهم. این تازه اول ماجراست.
این عصا را ببین. بلند و سبز است نه؟ با خودت میگویی مال کیست، ها؟ من به تو میگویم. این عصای حضرت موسی است که از حضرت آدم به ایشان رسیده است. فکرش را بکن. این عصا برای حضرت آدم بوده و بعد به حضرت شعیب و بعد به حضرت موسی و بعد هم به ائمه ما رسیده. هیجانانگیز نیست؟ این عصا به اندازه تمام بشریت عمر دارد!
بیا جلوتر. این کتاب را نگاه کن. رویش دست بکش. جای انگشتهای صاحبش را با چشم دلت حس میکنی؟ این قرآن است، مطمئنم میدانی. ولی صاحبش را هم میشناسی؟ من میگویم. این همان قرآن حضرت علی(ع) است که به توصیه رسولالله یا انگشتان مبارکشان نوشته شده است. میدانم شگفت زده شدهای. ولی میخواهم آن مرد را نشانت دهم. او پیغمبر است. عیسی(ع) است. او نمرده بود، همه ما میدانیم. فقط به آسمان چهارم رفته بود. حالا او را ببین. خضر را هم میبینی مگر نه. همیشه دلت نمیخواست این آدمها را از نزدیک بیینی؟ حس الانت را دوست دارم. پر از ناباوری همراه با باور است. شیرین است.
جلوتر بیا. میخواهم سید شهیدان را نشانت دهم. همانکه محرمهایش از خودت بیخود میشوی و بر سر و وصورتت میکوبی و درعزایش اشک میریزی! باور نمیکنی نه؟ باور کن که همه اینها واقعی است. واقعیتر از من و تو.
بیا دوست من. نابترینش مانده. این تکه پارچه را نگاه کن. فقط یک پارچه سیاه معمولی نیست. به اندازه تمام ظلمهایی که به خاندان رسولالله شده، حرف برای گفتن دارد. آن فقط یک چادر مشکی معمولی نیست. نگاهش کن. پر از خاک است. این خاک، سند مظلومیت مادرمان زهرا و فرزندان عزیزشان است. این خاک حکایت کوچهای را نقل میکند که پر از غم و اندوه است.
حالا که با من همراه شدی و به این دوران شیرین آمدی، حالا که زیباییها و شگفتیهایش را هرچند کوتاه لمس کردی، بیا با هم دست به دعا برداریم تا شاید خدا باقی مانده غیبت صاحبمان را برما ببخشد و ظهور آقایمان را نزدیکتر گرداند که آن دوران چه پر سعادت خواهد بود. من و تو فقط قطرهای از دریا را دیدم.