مادر...
وقت رفتن مامان جان گفته بود:” تو نجف شب نگیری بخوابی! پاشو برو تو حرم بگرد. نصف شب روضه حضرت زهرا (س) میخونن جلوی ایوون طلا؛ برو بشین یه گوشه گوش کن.”
از راه رسیده بودم. تن خسته ام را بعد از نماز صبح بردم گوشه ی رواق حضرت فاطمه ی زهرا سلام الله علیها انداختم و خوابم برد. دم دمای طلوع آفتاب بود که با یاد حرفهای مامان جان از خواب پریدم.
من که به ایوان طلا رسیدم جوان دلشکسته ای از راه رسید. انگاری با یک کوه غم تازه رسیده بود نجف.صدایش خسته و محزون بود. تو درگاه در ایستاد و آهی از ته دلش کشید و بلند گفت:” السلام علیک یا امیرالمومنین”
حاضران از حزن صدایش فهمیدند دلش روضه خوانده تا به اینجا رسیده. همه سرتا پا گوش شدند و خودشان را به او رساندند. همه که خوب جمع شدند شروع کرد به خواندن روضه ی غریبی بابا!
از سقیفه خواند و حقی که پایمال شد.
از مردم مدینه گفت و سلامی که جواب نداشت!
از چاه مدینه خواند و درد و دلهایی که توی خودش پنهان کرده بود.
خواند و خواند و خواند تا رسید به غم مادر اما آرام گرفت. فقط با صدای بلند فریاد زد و گفت:” وای مادر…” و دل همه ی جمع را به آتش کشید!
آقای مهربانم
دلنوشته ای برای:آقای مهربانم.
آقای مهربانم,دست ازطلب ندارم ,هرروزوشب برآنم,تاکام من برآید
آقای مهربانم,دستم به سویت آمد,آه ازدلم برآمد,تاکام من برآید
آقای مهربانم,اشک ازچشم روان است,سوزدلم نهان است,تاکام من برآید
آقای مهربانم,ای مهربان امامم,داغ دلم تودانی,تاکام من برآید
آقای مهربانم,اسراربرملاشد,ازسرخی عذارم,تاکام من برآید
آقای مهربانم,این روزهابرآنم,برچله ات نشینم,تاکام من برآید
آقای مهربانم,گفتندتورؤوفی,گفتم منم گدایش,تاکام من برآید
آقای مهربانم,هرقدرمینویسم,این شعله گربگیرد,تاکام من برآید
آقای مهربانم,یکدم به من نظرکن,بردرگهت نشینم,تاکام من برآید
آقای مهربانم,کی میرسم به پابوس,تامعرفت بگیرم,تاکام من برآید
آقای مهربانم,تاکی قلم بچرخد,من درطلب بمیرم,تاکام من برآید
آقای مهربانم,ایکاش صبح وشامم,چشمم حرم ببیند,تاکام من برآید….
به امید زیارت گنبد طلاییش به همراه دوستان آرزومند.انشالله
میراث رنج
حمیده می گوید: انگار شوهرم معتاد شده ، توی جیبش مواد پیدا کردم!
طاهره می گوید: اگر کار خدماتی هم باشه، هر جا باشه میرم، خرج دوا درمون شوهرم زیاده!
خانم جعفری می گوید: یه بخاری برای یه خانواده نیازمند میخوام، جایی سراغ ندارید؟
سعیده می گوید: کار طلاقم به مشکل خورده، وکیل ارزون را می شناسید؟
صفورا پیام داده: دیگه چشمهای مادرم نمی بینه ، ولی می تونه نماز استیجاری بخونه، نماز دارید؟
کنار سجاده می نشینم، غصه ی خودم یادم رفته، از عجز خودم دلتنگم. یاد مدینه سال یازده هجری می افتم … آن روز که زنان همسایه برای عیادت نزدت آمدند و تو با رنج و غصه به آنان گفتی : اگر علی (ع) به خلافت می رسید، هرگز مسلمانی دچار غم و اندوه نمی شد!
گریه امانم نمی دهد!
تلگرام بی تلگرام
آدم خیلی نعمتها دارد که آنها را نادیده می گیرد. وقتی نعمت از دست می رود تازه می فهمد چقدر خدا بهش لطف داشته و الان از کفش رفته. گاهی وقتها آدم از روی فراموشی میجنگد که آن نعمت را از بین ببرد ولی خودش هم نمی داند اگر از بین رفت فقط ضرر و زیانش باقی میماند. مثلا یکی مثل تلگرام.
تاحالا که هر روز صبح پا میشدیم و چشممان به تلگرام روشن میشد و موقع خواب بغلش میکردیم و میخوابیدیم یادمان نبود که خیلی از کارهایمان را همین تلگرام صهیونیستی که ازش متنفر هستیم دارد جلو میاندازد. حالا که سه روز است به خاطر مهم بالاتری فیلتر شده نصف مردم ساکن در فضای مجازی از کار و زندگی افتاده اند. البته بگذریم از یک عده قانون شکن که الان هم با وی پی ان دارند آنجا سیر می کنند. اما وقتی مخاطب عام نیست یعنی فضا مرد. از دست رفت. تمام شد. اما ایکاش دیگر متصل نشود.
این روزها خیلی دلم تنگ است. وقتی یک عده به خاطر گران شدن تخم مرغ و بنزین معتقدند باید حکومت اسلامی و سایه ی ولی فقیه از سر مردم برداشته شود واقعا فکر می کنند با رسیدن به این هدف خوشبخت تر زندگی می کنند؟ وقتی نماینده ی امام در مملکت مورد اطاعت واقع نمیشود خود امام هم بیاید کشته خواهد شد. اینجا کسی منتظر امام زمان علیه السلام نیست چون تخم مرغ گران شده و مردم توانایی ندارند هر روز صبحانه دو تا تخم مرغ نیمرو کنند.
واقعا راست گفت امیرالمومنین علی علیه السلام که فرمود:” هرگاه فقر از یک در وارد شود دین از در دیگر خارج میشود.”
اینجا بهشت است
رخصت دیدار گرفته ام و اذن حضور.
من و قلمم با پای دل زائر حضرت بانو هستیم. واژه ها در ذهنم وِلوله ای به پا کرده اند. جملات برای یادداشت شدن در این دلنوشته از هم پیشی میگیرند. هوش و حواسم را جمع میکنم، چشم و گوشم را به یاری می طلبم تا از جان و دل برایتان بنویسم.
اینجا بهشتِ قم است. من در داخل رواق نشستهام. گاهی به ضریح چشم میدوزم و گاهی جملهای یادداشت میکنم. انعکاس نور چلچراغها در آیینه کاریهای در و دیوار، زیبایی فضا را دو چندان کرده است. راستش را بخواهید از نشستن در زیر این سقف ترسی ندارم اگر زمین زیر پایم بلرزد.
اینجا دستان گرهزده در شبکه های ضریح، التماس دعا دارند. چشمان گریان، حرف ها برای گفتن و دلهای سوخته، حاجتها برای شنیدن. عطر صلوات و زمزمهی مناجات، شمیم ملکوت را به ارمغان آورده داخل.
در گوشه ای از حرم، خانم جوانی را میبینم که کودکی نحیف و رنگ پریده در آغوش گرفته و با زبان آذری ، شفای پسرش را می خواهد. خانم دیگری هم، با حسرت به آن مادر و پسر نگاه میکند، شاید نیت کرده اگر صاحب فرزند دختری شود نامش را معصومه بگذارد. پیرزنی هم برای عاقبتبخیری جوانان دست به دعا برداشته است.
یک گروه خانم عرب در فاصلهی چند متری از ضریح ایستادهاند، پارچه نوشتهی کوچکِ زرد رنگ پشت چادرشان، نشان میدهد که از لبنان آمدهاند، آنها با لهجهی غلیظ، دستهجمعی زیارتنامه میخوانند. خادمهی حرم با گردگیر سبز رنگی که در دست دارد با عطوفت خاصی، شانهی سمت چپ خانمهایی را که حواسشان به حجابشان نیست، نوازش میکند. بچه ها با نشاط اینطرف و آنطرف میدَوند، گاهی هم روی سرامیکها به عمد خودشان را سُر میدهند. دو پسر بچه کنار جای مخصوص مُهرها ایستاده اند و تند تند مهرها را بین دو طبقه جابجا می کنند، خادم که متوجه آنها میشود با مهربانی با دو شکلات مهمانشان کرده و به سمت مادرشان هدایت میکند. اینجا بهشت است. هر بار که با پای جسم به حرم میآیم، خود را ملزم میدانم که از داخل صحنها، دور ضریح را طواف کرده و” یا فاطمه اشفعی لنا فی الجنه” را زمزمه کنم. این بار که با پای دل آمدهام باز طواف خواهم کرد و باز زمزمه…