نوزادهای به دنیا نیامده ی تاریخ
برکه ی کوچکی بود بر مسیر کاروانیان. دلش پر از قطره های هبوط کرده ی باران بود. چشمانش همیشه مسافران در گذر را میشمرد. باری اما حساب از دستش در رفت ؛ همان دم که مردی ایستاد ، گفت : “رفته ها را بگویید برگردند و نرسیده ها را تا برسند.” پیش نیامده بود برکه برای شمارش جمعیت قطره کم بیاورد پیش نیامده بود بر دل کسی دم برکه باران وحی باریدن بگیرد پیش آمد و بارید و جهاز شترها پله پله روی هم چیده شد تا پله پله مسیر تکامل دنیا در برابر چشمان حاجیان رنگ امامت بگیرد. پیش نیامده بود برکه آنچنان بی تاب بوییدن دستی باشد که جز عطر پیراهن یاس و در قلعه ی خیبر ، حالا بوی انگشت اشاره ی خدا می داد. دل شکافته ی کعبه قبل از همه گواهی داد جز او کسی لایق این انتخاب نبود. پیش نیامده بود دستی فرود نیامده، آسمان از او بیعت بگیرد . پیش نیامده بود کسی حاضران را مکلف کند دیده ها را حتی به گوش نوزاد به دنیا نیامده برسانند. پیش نیامده بود بارانی برکه ای را دریا کند؛ پیش آمد و باران وحی که بارید، برکه رو به دریا شدن گذاشت. تکلیف حاجیان با دیده ها که روشن شد، کار برکه از دریا گذشت و اقیانوس شد. آری غدیر سینه به سینه دریا شد؛ اقیانوس شد؛ و به گوش من رسید. من، نوزاد به دنیا نیامده ی آن روزهایم ، ایمان آورده ام به سیاهی بر سفیدی ، و دست هایم خیس آب تشت بیعت است و غدیر برکه ی کوچک بر مسیر کاروانیان حالا اقیانوسی ست مواج میان سینه ام. قطره قطره هدیه اش میکنم به نوزاد های به دنیا نیامده ی تاریخ.
بذر محبت
پنج سال پیش وقتی فهمیدم مادر شدم، تصمیم گرفتم از همان دورانِ کودکیِ فرزندم، بذر محبت اهل بیت علیهم السلام به ویژه ی حضرت علی علیه السلام را در باغچه ی پاک و کوچک وجود کودکم بکارم. او را با عشق امیر مومنان و فرزندانش بزرگ کنم. اولین قدم نامگذاری بود. من و همسرم نام زیبای علی را برای فرزندمان انتخاب کردیم. هر بار که او را صدا می زدم و می زنم ” علی جان” نیت می کنم که ملائک آسمان هم همصدا شوند جانم علی جان. وقتی نوپا شد، هر بار که موقع راه رفتن یا دویدن به زمین می خورد، بغض می کرد و نگاهی به من می انداخت، لبخند می زدم و می گفتم چیزی نشد مادر، بگو یا علی و بلند شو. و او با لبخندی که بر لبانش می نشست بلند می شد. وقتی زبان باز کرد به او یاد دادم که بگوید: اول امام علی. وقتی کمی بزرگتر شد و میخواست چیز سنگینی مثل کامیون بزرگ یا بالش را حمل کند یا بکشد آموخته بود که یا علی را بر زبان آورد. اکنون کودک من در حد فهم پنج سالگی خود، علی علیه السلام را می شناسد. می داند که او امام اول شیعیان است. مردی که همیشه حق را رعایت می کرد. کودکان را دوست داشت و به فقرا کمک می کرد و … چند روزی است که پسرم، علی رغم داشتن مداد رنگی و مداد شمعی، علاقمند به استفاده از آبرنگ شده است و من به او این قول را داده ام که روز عید غدیر عید امامت امام علی علیه السلام برای او هدیه ای خواهم خرید. مطمئنم که در روز عید با دیدن جعبه ی آبرنگ ، بار دیگر نهال محبت علی علیه السلام را در وجودش آبیاری خواهم کرد.
جنة البقیع
بسم الله
بقیع را ترجمه کردهاند: جایی که درختها یا کُندههای درختهای گوناگون دارد…
راست میگویند، دقیقا همین است. آن زمانی را که آرامگاه یثرب را بقیع نامیدند، نمیدانم چرا بین همه نام، این را برگزیدند. اما این روزها، درختان بسیاری در آن، جا گرفته است. میدانم دیدن این باغ سرسبز، چشم بصیرتی میخواهد که امثال من از آن محروم است. اما اینجا قطعهای از بهشت است. اگر مجالی باشد و قدم در بقیع بگذاریم، تاریخ اسلام روبرویمان جان میگیرد، مرور میشود…
پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم)، پسرش را در بقیع به خاک میسپرد. وقتی مریضی، ابراهیم دوساله و شیرین را از دنیا رها میسازد، بقیع مأمنش می شود.
دوران نوجوانی پیامبر اعظم (صلی الله علیه و آله و سلم)، در آغوش گرم کسی میگذرد که سعی میکرد میان فرزندان بیشمارش، از او غافل نشود و مادرانه هوایش را داشته باشد. فاطمه بنت اسد، تلاش کرد جای خالی مادر را برای نوه عبدالمطلب، پر کند… تا جایی که توان داشت. روزی هم که دنیا و مافیهایش را ترک کرد، رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم)، عزادار دومین مادر شد. خودش قبر را مهیا کرد، قبل از او، داخل خانه جدید مادر خوابید و عبایش، کفن بانویی شد که نگذاشت گرد یتیمی بر چهرهاش بماند.
*
بانوی دیگری نیز مادرانه پیامبر را دوست داشت. حلیمه، از کودکی او را در آغوش کشیده، بزرگ کرده و گل وجودش را آبیاری کرده بود. روزی هم او، دردانه اش را تنها میگذارد و در بقیع آرام میگیرد.
چند قدم آن طرف تر، مزار عموی پیامبر و همبازی کودکی اوست. اگر به موازات دیواره بقیع، قدم برداریم، مزار عمه بزرگوار پیامبر است که در جوارشان، مادر علمدار کربلا، بعد از مدت ها که بالای سر صورت قبر پسرانش، اشک می ریخت، دارفانی را وداع گفت.
کمی بالاتر قطعه همسران پیامبر است، همانهایی که به تعبیر خدا، ام المؤمنین هستند و گاهی قدر و منزلت این هدیه الهی را ندانستند. زینب، رقیه، ام کلثوم، خواهران حضرت مادر نیز همان نزدیکیها مدفونند. بیت الأحزان نیز همین اطراف است… اتاقی که حضرت مادر بعد از وفات پدر بزرگوارشان، آنجا را تنها محلی یافتند که گریهاش را تاب بیاورد. گریه بر سرنوشت امتی که هنوز پیامبر در خاک آرام نگرفته بود، که وصیتش را زیر پا گذاشتند و وصیاش را خانهنشین کردند.
*
باز هم اگر چرخی بزنیم، تاریخ پیش چشممان، زنده میشود. از حسن مثنی، که تنها جانباز حادثه کربلا و داماد حضرت ارباب است، عثمان بن مظعون، اولین مهاجری که در مدینه، دعوت حق را اجابت کرد؛ تا مجروحین جنگ احد، که بعد از بازگشت به شهر، نتوانستند دوری رفقای شهید را تاب بیاورند.
صحابه زیادی در بقیع آرمیده اند. مقدادبن عمرو، که یکی از چهار صحابه خاص حضرت امیرالمؤمنین (علیهالسلام) است، جابربن عبدالله انصاری که سلام رسول خاتم را به امام باقر(علیهالسلام) رساند، تا عبدالله بن مسعود و سعد بن معاذ.
*
برادر امیرالمؤمنین (علیه السلام) و دامادش نیز، همینجایند.
اگر تاریخ را جلوتر بیاییم، امام ششم، مادر و فرزند ارشدشان را هم در بقیع به خاک سپردند.
*
اگر بقیع، فقط همین بزرگان اسلام را در خود جای داده بود، باید بقعه و بارگاهی میساختیم تا یادمان نرود، فراموشمان نگردد که اسلام با مجاهدت چه کسانی به اینجا رسیده، چه بزرگانی، برای اسلام جان فدا کردهاند… چه مؤمنینی، اسلام را با جان و مال حفظ کرده اند تا به دست من وشما برسد.
میدانم اصل کار را نگفتهام… ننوشتم که چهار امام شیعه همین جا آرمیدهاند. غم تخریب بقیع، بدون مزار چهار دردانه الهی، آنقدر سنگین است که قلبم تاب نمیآورد از هتک حرمت به مزار امام حسن مجتبی، حضرت سید الساجدین، حضرت باقرالعلوم و امام صادق (علیهم السلام) که مفتخریم مذهبمان را ایشان تبیین کردهاند، خطی بنویسم…
کاش شیربچههای حیدر کرار که داوطلبانه و صف به صف از مزار عمه سادات پاسداری کردند و نگذاشتند حتی یک آجر از این بارگاه نورانی کم شود، آن سال هم بودند و اجازه نمیدادند هیچ کس به بقاع بقیع نزدیک شود.
اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد و اخر تابع له علی ذلک
باید اجـــــازه از طـــــرف مادرت رســـد
تا از جگر برای تو زاری کنم حسن (علیه السلام)
حتی نوادگان تو صـاحـب حــــــرم شـــدند
کی می شود برای تو کاری کنم حسن (علیه السلام)
گنبــــد که نه، ضــــــریح نه، تنها برای تو
باید که فکر سنگ مزاری کنم حسن (علیه السلام)
تنهــــــاترین امامی و بی کس ترین غریب
گریه بر آنکه یار نداری کنم حسن (علیه السلام)1
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن: شاعر، جواد حیدری
خداحافظ
از اولین روزه های ماه رمضانم روحم با دعای سحر مأنوس شد. منِ عاشق و شیفته ، سحرها به عشق شنیدن دعای سحر بیدار می شدم. یادگار آن روزها آوای دعا ها و مراسمی است که مرا از فرش به عرش می برد. تمام طول سال روحم در انتظار برگشتنشان روز شماری می کرد. وقتی می آمدند از وجودشان گرما می گرفت و دوباره دست در دست هم تا آسمان هفتم پرواز می کردند. اکنون این روح دلباخته با رفتنشان غصه دار، چشم به راه می نشیند تا شاید سال دیگری بیاید و همدیگر را ملاقات کنند و با هم اوج بگیرند.
به قلم: #صدف
سفره را جمع نکن!
خداحافظ رمضان؛ ماه قشنگ خدا!
درست از وقتی که سفره میهمانی ات را پهن کردی با تقویم قهر کردم. از تمام شدن روزهایت میترسیدم. اگر بُعد و جسم داشتی، دودستی میگرفتمت که اینقدر سریع از من نگذری، یا لا اقل من از تو به سرعت عبور نکنم. نمیدانم چطور دل بکنم از این میهمانی وقتی هنوز تشنه ی زمزمه های ابوحمزه ام ؟
خدای من!
یادم هست پا که به این میهمانی میگذاشتم، دامن شیطان را گرفتی و فرمودی:” من زندانی اش میکنم تا فرصت کنی خودت باشی و به من برسی! تا فرصت کنی در آغوشم جا خوش کنی.”
حالا که بوی تمام شدن میهمانی می آید دلم گرفته است؛ آخر فهمیده ام شیطان هم نباشد من کم از شیطان نیستم؛ زیرا خوب برای نفسم دوندگی میکنم و برای تو کم میگذارم و بعداً با بهانه های مختلف برای نافرمانی ام دلیل میتراشم!
مهربان من!
این سفره را جمع نکن؛ من هنوز گرسنه و تشنه ام! سربه هوا بودم و سرخوش دعوتنامه ای که برایم فرستادی ، هنوز چیزی از این سفره بر نگرفته ام. دست نگهدار ! تو که میدانی هرجا جز سفره ی تو سیر شوم سیری کاذب است.
کاش میشد یک گوشه ی خان رمضانت را بگیری ، بکشی و امتداد دهی به تمام سال و عمرم. یا زمان را در همین لحظه متوقف کنی تا فرصت کنم یک نَفَس، دامن تو را بو کنم. چیزی که از این سفره ی رحمت نشد بردارم کاش لا اقل وقتی بلند میشوم که بروم چیزی جا بگذارم.
کاش نفسم از جیبم بیفتد و همین جا، پیش تو باقی بماند . آخر امانت داری بهتر از تو سراغ ندارم؛ کاش نفسم را به امانت بگیری ، دستی به سر و رویش بکشی و کمی تر و تمیزش کنی.
کاش تا میهمانی سال بعد آسوده خاطر امانتی ام را از آغوش پرمهر تو پس بگیرم. راستی اگر سال بعد دعوتم نکنی؛ من چه کنم با کوله بار خالی و پر از گناهم؟!