سفره را جمع نکن!
خداحافظ رمضان؛ ماه قشنگ خدا!
درست از وقتی که سفره میهمانی ات را پهن کردی با تقویم قهر کردم. از تمام شدن روزهایت میترسیدم. اگر بُعد و جسم داشتی، دودستی میگرفتمت که اینقدر سریع از من نگذری، یا لا اقل من از تو به سرعت عبور نکنم. نمیدانم چطور دل بکنم از این میهمانی وقتی هنوز تشنه ی زمزمه های ابوحمزه ام ؟
خدای من!
یادم هست پا که به این میهمانی میگذاشتم، دامن شیطان را گرفتی و فرمودی:” من زندانی اش میکنم تا فرصت کنی خودت باشی و به من برسی! تا فرصت کنی در آغوشم جا خوش کنی.”
حالا که بوی تمام شدن میهمانی می آید دلم گرفته است؛ آخر فهمیده ام شیطان هم نباشد من کم از شیطان نیستم؛ زیرا خوب برای نفسم دوندگی میکنم و برای تو کم میگذارم و بعداً با بهانه های مختلف برای نافرمانی ام دلیل میتراشم!
مهربان من!
این سفره را جمع نکن؛ من هنوز گرسنه و تشنه ام! سربه هوا بودم و سرخوش دعوتنامه ای که برایم فرستادی ، هنوز چیزی از این سفره بر نگرفته ام. دست نگهدار ! تو که میدانی هرجا جز سفره ی تو سیر شوم سیری کاذب است.
کاش میشد یک گوشه ی خان رمضانت را بگیری ، بکشی و امتداد دهی به تمام سال و عمرم. یا زمان را در همین لحظه متوقف کنی تا فرصت کنم یک نَفَس، دامن تو را بو کنم. چیزی که از این سفره ی رحمت نشد بردارم کاش لا اقل وقتی بلند میشوم که بروم چیزی جا بگذارم.
کاش نفسم از جیبم بیفتد و همین جا، پیش تو باقی بماند . آخر امانت داری بهتر از تو سراغ ندارم؛ کاش نفسم را به امانت بگیری ، دستی به سر و رویش بکشی و کمی تر و تمیزش کنی.
کاش تا میهمانی سال بعد آسوده خاطر امانتی ام را از آغوش پرمهر تو پس بگیرم. راستی اگر سال بعد دعوتم نکنی؛ من چه کنم با کوله بار خالی و پر از گناهم؟!