می روی جان ها به قربانت ولی حالا چرا؟
آن شب که هلال روی ماهت نمایان شد و به مهمانی دعوت مان کردی، فکر نمی کردیم که لحظه های ناب با تو بودن به اندازه ی یک چشم برهم زدن سپری شود. حضور در محضرت برایمان شیرین بود و فراقت سخت است و تلخ.
می روی جانها به قربانت ولی حالا چرا؟ حالا که به بودنت عادت کردیم؟ حالا که عادتمان دادی به انتظار، به انتظار لحظه ی دیدار در سحر و افطار. وادارمان کرده بودی به مراقبت در رفتار و کردار.
” کَم مِن سُوء صُرِفَ بِکَ وَ کَم مَن خَیر اُفیضَ بِکَ عَلَینا.. چه بدی ها که به سبب تو از جانب ما دور گشته و چه خوبی ها که از برکت تو به سوی ما سرازیر شده” بعد از تو کدام روزها و شب ها، درهای آسمان باز خواهد بود؟ بعد از تو در کدام لحظه ها، نفس کشیدن هایمان هم عبادت خواهد بود؟
ای ماه خوب خدا! سپاس که میزبانمان بودی! نمی دانیم دوباره دعوت مان خواهی کرد یا نه! اگر مهمان خوبی نبودیم عذرمان را بپذیر. دعا می کنیم که این آخرین دیدارمان نباشد. حالا که می روی دعا می کنیم که خدایا پایان یافتن این ماه را پایان یافتن خطاهایمان قرار ده و به دنبال خارج شدنش ما را از بدی های مان خارج کن."اَللّهُمَّ اسلَخنا بِانسِلاخِ هذا الشَّهرِ مِن خَطایانا وَ اَخرِجنا بِخُرُجِه مِن سَیِّئاتِنا”
تو را به خدایمان می سپاریم!