نوزادهای به دنیا نیامده ی تاریخ
برکه ی کوچکی بود بر مسیر کاروانیان. دلش پر از قطره های هبوط کرده ی باران بود. چشمانش همیشه مسافران در گذر را میشمرد. باری اما حساب از دستش در رفت ؛ همان دم که مردی ایستاد ، گفت : “رفته ها را بگویید برگردند و نرسیده ها را تا برسند.” پیش نیامده بود برکه برای شمارش جمعیت قطره کم بیاورد پیش نیامده بود بر دل کسی دم برکه باران وحی باریدن بگیرد پیش آمد و بارید و جهاز شترها پله پله روی هم چیده شد تا پله پله مسیر تکامل دنیا در برابر چشمان حاجیان رنگ امامت بگیرد. پیش نیامده بود برکه آنچنان بی تاب بوییدن دستی باشد که جز عطر پیراهن یاس و در قلعه ی خیبر ، حالا بوی انگشت اشاره ی خدا می داد. دل شکافته ی کعبه قبل از همه گواهی داد جز او کسی لایق این انتخاب نبود. پیش نیامده بود دستی فرود نیامده، آسمان از او بیعت بگیرد . پیش نیامده بود کسی حاضران را مکلف کند دیده ها را حتی به گوش نوزاد به دنیا نیامده برسانند. پیش نیامده بود بارانی برکه ای را دریا کند؛ پیش آمد و باران وحی که بارید، برکه رو به دریا شدن گذاشت. تکلیف حاجیان با دیده ها که روشن شد، کار برکه از دریا گذشت و اقیانوس شد. آری غدیر سینه به سینه دریا شد؛ اقیانوس شد؛ و به گوش من رسید. من، نوزاد به دنیا نیامده ی آن روزهایم ، ایمان آورده ام به سیاهی بر سفیدی ، و دست هایم خیس آب تشت بیعت است و غدیر برکه ی کوچک بر مسیر کاروانیان حالا اقیانوسی ست مواج میان سینه ام. قطره قطره هدیه اش میکنم به نوزاد های به دنیا نیامده ی تاریخ.