اشتباه کردید!
از: بانوی مسلمان ایرانی
به:سرکرده ی حمله ی تروریستی در اهواز
پیشنهاد میکنم یادداشت مرا تا آخر بخوانید.
برای حمله ی تروریستی روز ۳۱ شهریور ۹۷ چندین خطا مرتکب شدید.
در انتخاب روز آشوب اشتباه کردید. چرا که ۳۱ شهریور ماه برای ما ایرانی ها یادآور آغاز جنگ تحمیلی است، بهتر بگویم هفته ی دفاع مقدس. هفته ای که با شروعش خون تازه ای در رگ های غیرتمندی مردان و زنان سرزمینم جاری می شود.
هدف اصلی برنامه ی حمله تروریستی هر چه بود، مهم نیست. اما از آنجایی که عدو شود سبب خیر گر خدا خواهد، این بار هم این ترقه بازی برکاتی به دنبال داشت. ۲۵ نفر از مردمی را که مظلومانه به خاک و خون کشیدید، به عنوان شهید لقب دادیم که رسیدن به آن، آرزو و افتخار برای هر ایرانی است.
سربازان دلیر کشورم را دیدید که چگونه برای نجات مردم تلاش می کردند؟ آن مردان دلاوری که حین تیراندازی با اقتدار وسط خیابان ایستاده بودند و بقیه را هدایت می کردند و دنبال تروریست ها و نقطه ی تیراندازی می گشتند، دیدید؟
راستی عجب شهری را انتخاب کرده بودید؟ آزموده را آزمودن خطاست. مردم قهرمان اهواز بار اولشان نبود که دشمن می دیدند و صدای تیر و تفنگ می شنیدند! همبستگی، اتحاد و شجاعت شان را در صحبت های بعد از حادثه شنیدید؟ شکوه حضورشان را در مراسم تشییع شهدا دیدید؟
گمان کردید که امنیت کشور ما را برهم زدید! یا رعب و وحشت به جان مردم سایر شهرها انداختید؟ ایمان ما به اقتدار کشورمان بیش از پیش شد، باور داریم که قدرت منطقه هستیم که دشمنان تاب دیدن نیروی نظامی مان را ندارند. ما مردم ایران همه به سان انگشتان یک دست هستیم، اگرچه متفاوت ایم اما اگر مشت شویم، ضربه ی محکمی به دهان یاوه گویان و خیال بافان علیه کشورمان می زنیم.
خنده به چه قیمتی!
مشغول شستن ظرف ها بودم که صدای خنده ی پیاپی بچه ها که جلوی تلویزیون نشسته بودند، توجهم را جلب کردم. شیر آب را بستم و به سمت شان برگشتم.
تلویزیون در حال پخش برنامه ای بود که در آن افرادی را نشان می داد که در حال دویدن یا دوچرخه سواری و تاب بازی به زمین می افتادند. بعد از توضیح و در واقع تمسخر صحنه توسط مجری، و صدای خنده ای که روی برنامه صداگذاری شده بود، بچه های ۵ و ۳ ساله ی من هم بلند می خندیدند.
ناراحت شدم و به این فکر کردم سرم را با شستن چند ظرف گرم کرده ام و خبر ندارم که تلویزیون در حال آموزش فرزندان خردسالم است. آن هم چه آموزشی! خندیدن به کسی که زمین خورده و دچار حادثه ای هر چند کوچک شده! و این یعنی خندیدن به هر قیمتی!
تصمیم گرفتم تا تنور خنده شان داغ است، خمیر تذکر و تربیتم را بچسبانم. رفتم و در کنار بچه ها نشستم، با دیدن صحنه ای که کودک نوپا به زمین خورد و گریه کرد، و پخش صدای خنده ی صداگذاری شده و خنده ی بچه ها، فورا گفتم: آخی..پسر کوچولو پاش درد گرفت، گریه نکن پاشو دوباره تلاش کن..
نگاهم به تلویزیون بود که فهمیدم بچه ها متوجه من هستند. صحنه ی بعد دو چرخه سواری دو کودک و افتادن یکی از روی دوچرخه بود، که من گفتم: آفرین به دوستش که پیاده شد و رفت بهش کمک کرد.
بچه ها دیگر نمی خندیدند بلکه صحنه را تحلیل می کردند. بی خیال شستن بقیه ی ظرف ها نشستم. به بچه ها پیشنهاد دادم تلویزیون را خاموش کنند تا با هم بازی کنیم. حالا صدای خنده و خوشحالی شان قیمت پیدا کرده بود.
ظرف ها را می شود دیرتر شست، اما برای تربیت کودک و وقت گذاشتن با او نمی شود، تاخیر کرد.
شق القمر
عباس خسته و تشنه به لب فرات رسیده بود. آب، رخ ماه را در آغوش گرفت و انعکاسش داد. چهره ای گر گرفته. لبهایی خشک و ترک خورده. تشنگی بیداد می کند.
طاقت از کف داده بود. دست به آب برد تا کمی بنوشد. مشتی پر کرد تا خنکی آب،گداز از وجودش بنشاند. آب هم بی تاب می شود برای بوسیدن لبهای عباس!
نگاه عباس در مشت آب حل شد. لبهای تشنه ی خورشید و ستارگانش و ندای العطش شان، از خود بیخودش می کرد. مشتش را باز کرد و مرواریدهای عطشناک آب را برای همیشه، تشنه ی بوسه ی خود کرد. مشک، جرعه جرعه آب را می بلعید و بر دوش خسته ی عباس جا میگرفت.
ماه بی قرار بود و مست. لبهایش تفتیده بود. بر پشت اسب نشست. گونه های خاکی زمین را زیر سم اسبش جمع کرد تا زودتر به خیمه گاه خورشید برسد. میخواست جرعه ای از عطشناک ترین آبِ زمان را به لبهای تشنه ی کودکان برادر برساند.
مشک، چشم به بلندای نگاه ماه دوخته بود. زیر لب دعا می کرد تا آنچه را که در وجود دارد نثار دستان کوچک و منتظر کند. اما ناگاه تیری قلبش را نشانه رفت. قطرات نقره فام درون وجودش، با اشک های عباس در هم می آمیخت و بر خاک های تفتیده کربلا می ریخت. امید عباس نا امید شده بود و گام های بلند اسبش سست.
عباس، نگاه شرمگین خود را از مشکِ پاره گرفت و تا خیمه گاه اهل بیت حسین علیه السلام، امتدادش داد. زمین و زمان و آب و آسمان، همه بی تابِ این نگاه او شدند.
نگاهش را خصم زمانه، تاب دیدن نداشت. همین شد که با تیر آنرا نشانه رفتند. خون با اشک چشمهایش عجین شده بود.رود خون، گرد و خاک را از سر و رویش می شست و فرو می ریخت.
حالا چطور تیر از چشمانش بیرون بیاورد؟ساعتی پیش بود که دو دستش به میهمانی خدا رفته بود. خم شده بود تا تیر را با دو زانو بیرون بکشد که کلاه خود از سرش افتاد. قرص قمر نمایان شد. دل بیمار دشمن جمالش را تاب نیاورد. عمود آهن بود که “شق القمر"میکرد.
ماه با صورت بر زمین افتاد. خورشید از دیدن سقوطش گرفت و پیش چشم زمین سیاهی رفت. سر عباس در دامن یاس بود که صدا زد:” برادر، برادرت را دریاب!”
ای ماهی غرق خونم
ای ماهی غرق خونم
ای باغ گل خزونم
پاشو که منم مثل تو نیمه جونم….
#حاج_محمود_کریمی
#حضرت_علی_اکبر علیه السلام
1537240255sout_o_shohada_07_.mp3
نذری شیرین
پلان اول:
فصل تابستان رو به پایان است. تابستانی که چشم های زیادی فقط به تماشای میوه هایش گذشت و دل های زیادی که از خوردن شان سیر نشد. میوه های پلاسیده ای که روزی خوشرنگ و گران بودند، حالا با یک سوم قیمت حراج شده اند. آن ها گواه می دهند که روزی مردان و زنانی با شرافت بعد از پرسیدن قیمت های گزافشان سری تکان دادند و راه خود را کج کردند و رفتند.
پلان دوم:
هنوز تابستان را بدرقه نکرده ایم که میوه های پاییزی خودنمایی می کنند و چشم بازار را درآورده اند. سیب سرخ، انار، نارنگی، لیمو شیرین. می شود میوه را داخل نایلون مشکی گذاشت و حتی زیر چادر هم گرفت و آورد خانه تا در کمال خوشحالی در کنار خانواده با لذت خورد.
پلان سوم:
بوی محرم محله مان را پر از عطر سیب کرده است. کودک دست مادر را گرفته و از هیئت به سمت خانه می روند. از کنار مغازه میوه فروشی که رد می شوند، برق میوه های نوبرانه چشمش را می گیرد، چادر مادر را می کشد و به میوه ها اشاره می کند. مادر توجهی نمی کند. چون قصد و توان خرید ندارد. اما کودک تا چند قدم آن طرف تر، نگاهش به سوی میوه هاست.
پلان آخر:
شب از نیمه گذشته است که زنگ خانه به صدا در می آید. مادر در را باز می کند. کسی نیست. دو ظرف غذای نذری و یک نایلون میوه ی نوبر، جلوی در گذاشته شده اند. لبخند می زند.
هنوز هستند کسانی که مرام شان حسینی است.