شق القمر
عباس خسته و تشنه به لب فرات رسیده بود. آب، رخ ماه را در آغوش گرفت و انعکاسش داد. چهره ای گر گرفته. لبهایی خشک و ترک خورده. تشنگی بیداد می کند.
طاقت از کف داده بود. دست به آب برد تا کمی بنوشد. مشتی پر کرد تا خنکی آب،گداز از وجودش بنشاند. آب هم بی تاب می شود برای بوسیدن لبهای عباس!
نگاه عباس در مشت آب حل شد. لبهای تشنه ی خورشید و ستارگانش و ندای العطش شان، از خود بیخودش می کرد. مشتش را باز کرد و مرواریدهای عطشناک آب را برای همیشه، تشنه ی بوسه ی خود کرد. مشک، جرعه جرعه آب را می بلعید و بر دوش خسته ی عباس جا میگرفت.
ماه بی قرار بود و مست. لبهایش تفتیده بود. بر پشت اسب نشست. گونه های خاکی زمین را زیر سم اسبش جمع کرد تا زودتر به خیمه گاه خورشید برسد. میخواست جرعه ای از عطشناک ترین آبِ زمان را به لبهای تشنه ی کودکان برادر برساند.
مشک، چشم به بلندای نگاه ماه دوخته بود. زیر لب دعا می کرد تا آنچه را که در وجود دارد نثار دستان کوچک و منتظر کند. اما ناگاه تیری قلبش را نشانه رفت. قطرات نقره فام درون وجودش، با اشک های عباس در هم می آمیخت و بر خاک های تفتیده کربلا می ریخت. امید عباس نا امید شده بود و گام های بلند اسبش سست.
عباس، نگاه شرمگین خود را از مشکِ پاره گرفت و تا خیمه گاه اهل بیت حسین علیه السلام، امتدادش داد. زمین و زمان و آب و آسمان، همه بی تابِ این نگاه او شدند.
نگاهش را خصم زمانه، تاب دیدن نداشت. همین شد که با تیر آنرا نشانه رفتند. خون با اشک چشمهایش عجین شده بود.رود خون، گرد و خاک را از سر و رویش می شست و فرو می ریخت.
حالا چطور تیر از چشمانش بیرون بیاورد؟ساعتی پیش بود که دو دستش به میهمانی خدا رفته بود. خم شده بود تا تیر را با دو زانو بیرون بکشد که کلاه خود از سرش افتاد. قرص قمر نمایان شد. دل بیمار دشمن جمالش را تاب نیاورد. عمود آهن بود که “شق القمر"میکرد.
ماه با صورت بر زمین افتاد. خورشید از دیدن سقوطش گرفت و پیش چشم زمین سیاهی رفت. سر عباس در دامن یاس بود که صدا زد:” برادر، برادرت را دریاب!”