بهار دل ها
شمعدانی هایم گل داده اند. مثل بهار پارسال و پیارسال .درست همان رنگی با همان عطر و بوی همیشگی.
کنارشان می نشینم و سرمستانه به کمال رسیدنشان را جشن می گیرم. انگار اولین بار است گل می کنند. خوب می دانم این اتفاق به ظاهرتکراری رنج خزان را کشیده و سوز سرمای زمستان را به جان خریده تا دوباره بیفتد؛ رخ دهد.
مثل صاحب این خانه که هر سال برایمان جشن می گیرد. حتی برای کمالات کوچک و دم دستیمان ذوق می کند. فقط او می داند چه فصل هایی را در غربت گناه و بی خبری گذارنده ایم تا دلمان به بهار بنشیند.
#ترنم_عبادی
خبر آمد که بهار دل ما آمده است
مژده ی کم شدن فاصله ها آمده است
باز از عرش خداوند ندا آمده است
بندگان ماه خدا، ماه خدا آمده است
من که پابند هوس ها و گناهم چه کنم؟
نفسِ سوخته ای در تهِ چاهم چه کنم؟
خبر آمد که کریم آمد و در واشده است
سفره پرداز قدیم آمد و در وا شده است
اسم رحمان و رحیم آمد و در وا شده است
درد عصیان مرا خویش مداوا شده است
شاعر: امیر عظیمی
سلام روز سوم
سلام روز سوم.
حالا که قبول زحمت کردی و ما را پذیرفتی، بیا تا از حال و روزمان برایت بگویم.
صبح که پا میشویم نگرانیم. کلی کار عقب افتاده داریم. ممکن است چک و قسط و بدهکاری هم داشته باشیم. میدَویم دنبالش، و هرکس میپرسد حالت چطور است، میگوییم دنبال بدبختیهایمان هستیم.
بعد که عقب افتادگیهایمان تمام شد، میرسیم به خانه تا استراحت کنیم. ولی استراحت هم نداریم. تلفن و نت و موبایل، آنقَدَر وقتمان را میگیرند که گاهی ضربههای محکمِ لگد بچه کوچک خانهمان که دارد شکممان را سوراخ میکند، نمیفهمیم.
خستگی یک کلید واژه بزرگ در ذهنهای کوچکمان شده است. میگوییم خستهام، حوصله ندارم، بی حالم. همهاش ناله میکنیم. میدانی؟ از شما که پنهان نیست. این وسطها، وسط همین گرفتاریها و سختیها، یک چیزی سرجایش نیست.
ظاهرا همه چیز سرجایش هست ولی باطنا نیست. باطن را نباید با ظاهر مقایسه کرد. باطنِ قصه چیزی است که کسی نمیداند و همه از روی ظاهر قصه مشغول غبطه خوردن و گاهی هم واژه بی خانمان دیگری میشوند؛ حسادت.
غریبه که نیست، خودمانیم. یک عمر جنگیدیم که ظاهرمان را درست کنیم. قسط و قرض و بدهی بالا آوردیم که بگوییم ما خیلی بی نظیریم. ولی ته تهش به این میرسیم که این ظاهر کاریها، این تعریف و تمجیدهای رایج و بی در و پیکر، خوشیاش مثل کف روی آب است. واقعی نیست. زود تمام میشود این حس عجول و بیقرار رفتن.
ما در مجازِ دنیای فانی مصور از آخرت، داخل تو در توهای اغراق و تقلیدمان گیر کردهایم.
روز سوم! راستش را بخواهی، گیر و گرفتاریها را فقط خودم میدانم. ته قلبم از همهی خودم و همهی حال و روز واقعی خودم با خبر است. ته ته وجود خودم میداند عمق کارهایم کجاست. این عمق را که دست هیچ کسی جز خدا به آن نمیرسد، گاهی گم میکنم. نفس کم میآورم تا به سمتش شنا کنم. نفسم، حالم، انرژیام یارای رسیدن به آن نیست.
این وسطها، در این هیاهوی زندگی، در این خوشیهای ظاهری بی باطن و عمق، دستش را گم کردهام. دستم در دست دیگری بود. خدا بود ولی دستم در دستش نبود.
میدانی روز سوم؟ حس میکنم همه چیزم مثل بادِ بادکنکی است که اگر با فشار، جلوی آن گردنکِ باریکش را نگیری، همه نفسها و هواهایش به باد میرود. اگر آن فشار دست نباشد، زندگیام، هستیام همه چیزم به باد میرود. میدانی؟ ته تهش میبینم همه باد داخل بادکنک به فشار دست و محبت خدا بند است. خدایا، بادکنک زندگیام را رها نکنی!؟
افطاری با طعم آبنبات
قوری که درحالت آماده باش بود، به محض جوش آمدن آبِ سماور گازی، وظیفه خطیر دم کردن چای را بر عهده گرفت. صدای قلقل سماور و شرشر آبجوش در هم پیچیده بود. ماموریت قوری که به خوبی به پایان رسید، سماور از سر آسودگی بخارش را به هوا فرستاد و نفس راحتی کشید.
در این میان استکان ها خودی نشان دادند و جیرینگ جیرینگ کنان در میان سینی ارغوانی رنگ جهیزیه ی خانجون جای گرفتند. چای هم مبادی آداب، درون استکان ها جا خوش کرد و اجازه داد که عطر دارچینش فضا را عطراگین کند.
سفره ی افطاری روی ایوان پهن شده بود و با دست و دلبازی اهل خانه را به سمت خویش فرا میخواند. صدای محوی از رادیوی قدیمی روی طاقچه که به تازگی از تعمیرگاه ترخیص شده بود، به گوش میرسید که فضا را مزین کرده بود به نوای اللهم لک صمنا…
چشمان درشت مشکی اش سفره ی چیده شده را از نظر می گذراند تا به خوراکی مورد علاقه اش رسید. دقیقا رو به روی ظرف بامیه ها نشست بود و زیر چشمی بامیه ها را دید میزد. بامیه ها را نگو که خوش رنگ و لعاب تر از همیشه پیش چشمانش خود نمایی می کردند. از حالتش پیدا بود که دل توی دلش نیست تا زودتر اذان بگویند و او بتواند با فراغ بال دخل بامیه ها را در بیاورد.
خانجون با عشق حواسش به کارهای پسرک بود. عینکش را جابهجا کرد و با مهربانی گفت:” پسرم بیا یه چند خط قرآن برای من بخون ببینم. میخوام بهت جایزه بدم”. او هم قرآن را گشود و با ژست مخصوص خودش سوره ی حمد را از حفظ خواند.
خانجون از زیر چارقد گل دارش کیسه ی آبی رنگش را درآورد و آبنباتهای رنگی رنگی، شده بود هدیه ی قرآن خواندن پسرک. هدیه اش را که دید با ذوق خودش را در آغوش مادر بزرگش پرت کرد. شاداب تر از همیشه مشت پر از آبنباتش را دید و در دلش برایشان نقشه کشید. افطار اولین روزه اش را با آبنبات رنگی باز کرد و روح وجودش رنگی تر از رنگ آبنبات ها ی رنگین شد.
پ.ن: برای روزه دار دو شادی است : یکی موقع افطارش و شادی دیگر روزی که پروردگارش را ملاقات میکند.
(وسائل الشیعه کتاب الصوم باب استحباب صوم کل یوم عدا الایام المحرمة حدیث 30)
رایحه ی استغفار
از دو ماه قبل بود که قصد تهیه آن را داشتم اما با وسوسه های فراوان به تعویقش می انداختم.
یک ماه گذشت! ماه بعد نیز به نیمه رسید اما من همچنان امروز و فردا می کردم
دیگر بیش از این تعلل جایز نبود.نیت کردم، عزمم را جزم کردم، توکل کردم و وسوسه ها را از خود راندم.
نیمه شبِ نیمه ی ماهی بود که موفق شدم انتخابم را قطعی کنم.
بالاخره بعد از مدت ها انتخابش کردم، تن خورش عالی بود هر که آن پوشیده بود بر تنش نشسته بود.
اما من انگار آنطور که باید موفق نشده بودم! هنوز کمی از وسوسه در من باقی مانده بود که مانع از احساس راحتی من می شد. با او غریبگی می کردم. دو هفته می گذرد، عاشقش شده ام؟
لباسی از جنس توبه را که با هزار وسواس انتخاب و پوشیده ام بر تن دارم و با کامی شیرین و عطری که از
رایحه استغفار که تمام لباس و بدنم را فرا گرفته به سوی شهرش می روم.
عاشقانش می فهمند حس و حال و شور شوقم را برای رسیدن به او.
تا رسیدنم به شهر چیزی نمانده، همت کنم به موقع خواهم رسید
و آنجا از روی ارادت دست بر سینه نهاده و خواهم گفت: خدایا قرار بده روزه مرا در آن روزه داران واقعی و قیام وعبادتم در آن قیام شب زنده داران و بیدارم نما در آن از خواب بی خبران و ببخش به من گناهم را در این روز ای معبود جهانیان و در گذر از من ای بخشنده گنهکاران.
لباسِ شعبان دوز
پشتش را به من کرده و دارد بار و بُنهاش را جمع میکند تا رهسپار سفری دور شود. چند روزی آمده بود تا حال و روز خرابم را سرو سامان دهد.
از همان روز اول به من گفته بود چرا اینقدر چهرهات درهم است؟ برایم کلی وقت گذاشت و تلاش کرد روحیهام را ترمیم کند.
از لباسهای تنم هم رضایت نداشت. میگفت از سال گذشته تا آن موقع، چقدر خرابش کردهام. میگفت بیا خودم آرام آرام برایت لباس میدوزم. اول با هم مدلش را انتخاب میکنیم.
به من میگفت تو چه میپسندی؟ مدل تقوا خوب است؟ گفتم همه چیز دست خودت باشد. من فعلا حوصله ندارم.
با دقت الگویش را مناسب تنم انتخاب کرد. گفت طوری میدوزم که به تنت اندازه باشد. نه خیلی تنگ باشد که اذیتت کند و نه خیلی گشاد باشد که دست و پا گیرت شود( لا یکلف الله نفسا الا وسعها).
گفت رنگش را که دیگر خودت باید بگویی. گفتم رنگش هم آبی باشد. گفت من رنگی را میشناسم که همه آدمهای عالی رتبه طرفدارش هستند. گفتم من نظر خودم را دارم. گفت بیا و اینبار به حرف من گوش کن. پشیمان نمیشوی. رنگ خلوص را برایم انتخاب کرد. گفتم باشد هرچه تو بگویی.
داشتم برای خودم بازیگوشی میکردم. آمد کنارم نشست و گفت بگذار اندازههایت را بگیرم. من خیلی وقت ندارم. زود باید بروم. میگفت چرا اینقدر رشدت کم است؟ به شوخی گفتم دستم به چیزی نمیرسد بخورم.
گفت خدای تو اینهمه در هر وعده غذاهای خوب و لذیذ برایت فراهم کرده است. چرا نمیخوری؟ خودش مشغول لباس شد و من را مشغول تغذیهای کرد که کمبودهایم را جبران کند؛مناجات شعبانیه.
الگوی لباسم را کشید. من بهتر و بهتر میشدم. رنگم بازتر میشد و قویتر میشدم. او هم الگو را تغییر میداد.
گفت راستی بیا و این عینک را بزن. گفتم من که چشمانم ضعیف نیست. گفت بزن تا دیدهات فقط به سمت خدا باشد و ناپاکی وارد چشمت نشود. عینک را زدم. میگفت نام کمپانیاش حیاست. چه میدانم.
دوباره سراغ لباس رفت. گفت لباست را طوری میدوزم که همهجایت را به خوبی بپوشاند. لباس باید آدم را حفظ کند. تو هم همینطور فکر میکنی؟ گفتم مگر میدان جنگ است که بخواهم خودم را حفظ کنم؟ گفت بله. تو در این دنیا جنگ سختی با شهوات داری. باید لباست را محکم کنی تا اسیر نشوی. مغلوب نشوی. تا بتوانی بجنگی.
لباسش واقعا به تنم مینشست. دوختش حرف نداشت. در آن یک ماه حسابی هم تغذیهام کرده بود و سرحالتر شده بودم.
گفتم داری میروی شعبانم؟ گفت باید بروم. هر آمدنی رفتنی دارد. خوبی تو به آن بود که در این یک ماه خودت را برای مهمان جدیدت آماده کردی. رمضان در راه است. فردا میرسد.
گفتم به تو عادت کرده بودم. دوستت دارم. نمیشود تو هم بمانی؟
گفت رمضان خیلی عظیم است. من کجا و او کجا. تو حواست باشد وقتی آمد و یک ماه پیشت ماند، به حرفهایش حسابی گوش دهی. اگر به هرچه میگوید عمل کنی، از الان هم سرحالتر میشوی.
هنوز هم پشتش به من است. نمیدانم چرا برنمیگردد با هم خداحافظی کنیم. با خودم میگویم بروم کمکش دهم. جلو که میروم با صورت گریانش مواجه میشوم. او هم انگار دلش تنگ است. به سمتم میچرخد و میگوید مراقب حال خوبت و لباس زیبایت باش. این لباس برازنده پذیرایی از رمضان است. لباس تقوا که تو را از گناهان حفظ کند. مبادا با فراموشی و خطا، آن را پاره کنی.
چقدر توصیههایش شیرین است. فقط چند ساعت تا رفتنش مانده. حال خوب و لباس زیبایم را مدیونش هستم. چقدر خوب است که هرسال قبل از آمدن رمضان، شعبان میآید و به حال و روز دلم میرسد. رمضان میآید. مراقب لباس تقوایمان باشیم.